لوئیز ردن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس، و نگاهی
مغموم، وارد خواربارفروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به
او بدهد.
به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند، و شش بچه
اش بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با
حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند، در حالی که اصرار می کرد گفت: آقا شما را به
خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم جان گفت نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو
را می شنید به مغازه دار گفت: ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من.
خواربار فروش با اکره گفت: لازم نیست ، خودم می دهم، لیست
خریدت کو؟
لوئز گفت: اینجاست.
لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه وزنش، هر چه خواستی
ببر.
لوئیز یک لحظه خجالت کشید و مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی
درآورد، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه
ترازو پایین رفت.
خواربار فروش باورش نشد و مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر تراوز
کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را
برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: ای خدای
عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن.
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و
متحیر خشکش زد.
لوئیز خداحافظی کرد و رفت.
اگر قبل از هر کار انگشت خود را آهسته به پیشانی
خود بزنی مجبور نخواهی شد در پایان کار با مشت محکم به فرق بکوبی
(لوما)
برایم
جالب بود ! پیشخدمتی که خیلی ادعای انسانیتش می شد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا
او را بیرون بیندازد.
دختر بچه
با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت : پولش را می دهم، هیچ چیز مجانی ای نمی
خواهم.
کمی پایش
را تکان داد و در حالی که زیر بار سنگین نگاه دیگران بود گفت یک یه بستنی میوه ای
چند است؟
پیشخدمت
با بی حوصلگی گفت: 5 دلار
دختر بچه
دست کرد توی لباسش و پولهایش را بیرون آورد و شروع به شمردن آنها کرد بعد دوباره
پرسید یک بستنی ساده چند است؟
پیشخدمت
بی حوصله تر از دفعه قبل گفت : 3 دلار
دخترک
آدامس فروش گفت: لطفاً یک بستنی ساده بدهید.
پیشخدمت یک
بستنی ساده برایش آورد که فکر نمی کنم زیاد همه ساده بود!
احتمالاً
مخلوطی از ته مانده بقیه بستنی ها.
دخترک
بستنی را خورد و 3 دلار به صندوق داد و رفت وقتی که پیش خدمت برای بردن ظرف بستنی
آمد، دید دخترک کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام.
دخترک 5
دلار پول داشت.
از شانسی که در زندگیت یک بار بهت رو میکنه
مواظبت کن!
یک خانم 45 ساله که یک حمله قلبی داشت
و در بیمارستان بستری بود .
در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را
تجربه کند خدا رو دید و پرسید:آیا وقت من تمام است؟
خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8
روز دیگه عمر می کنید.
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در
بیمارستان بماند و عمل های زیر را انجام دهد : کشیدن پوست صورت، تخلیه
چربی ها(لیپو ساکشن)، عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم . فقط به فکر رنگ کردن
موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!!!
از اونجایی که او زمان بیشتری برای
زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت
(زندگی) ببرد. بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد.
در وقت گذشتن از خیابان در راه
منزل بوسیله یک آمبولانس کشته شد .
وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من
فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون
نکشیدید؟
خدا جواب داد :من شمارو تشخیص
ندادم!!!
نتیجه : اونقدر روی شانس های دوباره
سرمایه گذاری نکن !
نتیجه 2: اونقدر خودتو عوض نکن که خدا
هم نشناستت !!
روباه و نقاب
روباهی واردخانه بازیگری شد و در میان اموال او جستجو می کرد و آنهارا بهم می ریخت . ناگهان به نقابی بر خورد که بسیار شبیه سر آدمیزاد بود.روباه پنجه اش را روی آن گذاشت و گفت: ((چه سر زیبایی !چه حیف که مغز ندارد.))
سید خندان
سید خندان نام ایستگاه
اتوبوسی در جاده قدیم شمیران بوده است. سیدخندان پیرمردی دانا بوده که پیش گوییهای
او زبانزده مردم در سی یا چهل سال پیش بوده است. دلیل نامگذاری این منطقه نیز
احترام به این پیرمرد بوده است.
فرمانیه
در گذشته املاک زمینهای این منطقه متعلق به
کامران میرزا نایبالسلطنه بوده است و بعد از مرگ وی به عبدالحسین میرزا
فرمانفرما فروخته شده است.
فرحزاد
این منطقه به دلیل آب و هوای
فرح انگیزش به همین نام معروف شده است.
شهرک غرب
دلیل اینکه این محله
به نام شهرک غرب معروف شد ساخت مجتمعهای مسکونی این منطقه با طراحی و معماری
مهندسان آمریکایی و به مانند مجتمعهای مسکونی آمریکایی بوده و در گذشته نیز محل
اسکان بسیاری از خارجیها بوده است.
آجودانیه
آجودانیه در شرق نیاوران قرار دارد و تا اقدسیه ادامه
پیدا میکند. آجودانیه متعلق به رضاخان اقبال السلطنه وزیر قورخانه ناصرالدین
شاه بوده، او ابتدا آجودان مخصوص شاه بوده است.
اقدسیه
نام قبلی اقدسیه (تا قبل از 1290 قمری) حصار ملا بوده
است. ناصرالدین شاه زمینهای آنجا را به باغ تبدیل و برای یکی از همسران خود به
نام امینه اقدس (اقدس الدوله) کاخی ساخت و به همین دلیل این منطقه به اقدسیه معروف
شد.
جماران
زمینهای جماران متعلق به سید محمد باقر جمارانی از
روحانیان معروف در زمان ناصر الدین شاه بوده است. برخی از اهالی معتقدند که
در کوههای این محله از قدیم مار فراوان بوده و مارگیران برای گرفتن مار به این ده
میآمدند و دلیل نامگذاری این منطقه نیز همین بوده است و عده ای هم معتقدند که جمر
و کمر به معنی سنگ بزرگ است و چون از این مکان سنگهای بزرگ به دست می آمده است،
آنجا را جمران، یعنی محل به دست آمدن جمر نامیدهاند.
پل رومی
پل رومی در واقع پل
کوچکی بوده که دو سفارت روسیه و ترکیه را هم متصل میکرده است. عدهای هم معتقدند
که نام پل از مولانا جلالالدین رومی گرفتهشده است.
جوادیه (در
جنوب تهران)
بسیاری از زمینهای
جوادیه متعلق به آقای فرد دانش بوده است که اهالی محل به او جواد آقا بزرگ لقب
داده بودند. مسجد جامعی نیز توسط جواد آقا بزرگ در این منطقه بنا نهاده است که به
نام مسجد فردانش هم معروف است.
داودیه (بین میرداماد و ظفر)
میرزا آقاخان نوری صدر
اعظم این اراضی را برای پسرش، میرزا داودخان، خرید و آن را توسعه داد. این منطقه
در ابتدا ارغوانیه نام داشت و بعدها به دلیل ذکر شده داودیه نام گرفت.
درکه
اگر چه هنوز دلیل اصلی نامگذاری این محل مشخص نیست اما
برخی آنرا مرتبط به نوعی کفش برای حرکت در برف که در این منطقه استفاده می شده و
به زبان اصلی «درگ» نامیده می شده است دانستهاند.
دزاشیب (در
نزدیکی تجریش)
روایت شده است
که قلعه بزرگی در این منطقه به نام « آشِب » وجود داشته است و در گذشته نیز
به این منطقه دزآشوب و دزج سفلی و در لهجه محلی ددرشو میگفتند.
زرگنده
احتمالا دلیل نامگذاری این محل کشف سکهها و اشیاء
قیمتی در این محل بوده است. در گذشته این منطقه ییلاق کارکنان روسیه
بوده است.
قلهک
کلمه قلهک از دو کلمه "قله" و "ک"
تشکیل شده است که قله معرب کلمه کله، مخفف کلات به معنای قلعه است. عقیده اهالی
بر این است که به دلیل اهمیت آبادی قلهک که سه راه گذرگاههای لشگرک، ونک و
شمیران بوده است، به آن( قله- هک) گفته شده است.
کامرانیه
زمینهای این منطقه ابتدا به
میرزا سعیدخان، وزیر امور خارجهتعلق داشت، و سپس کامران میرزا پسربزرگ ناصرالدین
شاه، با خرید زمینهای حصاربوعلی، جماران و نیاوران، اهالی منطقه را مجبور به
ترک زمینها کرد و سپس آن جا را کامرانیه نامید.
محمودیه ( بین
پارک وی و تجریش یا ولیعصر تا ولنجک)
در این منطقه باغی
بوده است که متعلق به حاج میرزا آقاسی بوده است و چون نام او عباس بوده آنرا
عباسیه میگفتند. سپس علاءالدوله این باغ بزرگ را از دولت خرید و به نام پسرش،
محمودخان احتشامالسلطنه، محمودیه نامید.
نیاوران
نام قدیم این منطقه گردوی بوده است و برخی معتقدند در
زمان ناصرالدین شاه نام این ده به نیاوران تغییر کرده است به این ترتیب که نیاوران
مرکب از "نیا" (حد، عظمت و قدرت) ؛"ور" (صاحب) و "ان"
علامت نسبت است و در مجموع یعنی کاخ دارای عظمت.
ونک
نام ونک تشکیل شده است از دو حرف (ون) به نام درخت و
حرف (ک)که به صورت صفت ظاهر میشود.
یوسف آباد
منطقه یوسف آباد را
میرزا یوسف آشتیانی مستوفیالممالک در شمال غربی دارالخلافه ناصری احداث کرد و به
نام خود، یوسف آباد نامید.
پل چوبی
قبل از این که شهر تهران به شکل امروزی خود درآید، دور شهر
دروازه هایی بنا شده بود تا دفاع از شهر ممکن باشد. یکی از این دروازهها، دروازه
شمیران بود با خندقهایی پر از آب در اطرافش که برای عبور از آن، از پلی چوبی
استفاده میشد. امروزه از این دروازه و آن خندق پر از آب اثری نیست، اما این محل
همچنان به نام پل چوبی معروف است.
شمیران
نظریات مختلفی درباره این نام
شمیران وجود دارد. یکی از مطرح ترین دلایل عنوان شده ترکیب دو کلمه سمی یا شمی به
معنای سرد و « ران » به معنای جایگاه است و در واقع شمیران به معنای جای سرد
است. به همین ترتیب نیز تهران به معنای جای گرم است.
همچنین در نظریه
دیگری به دلیل وجود قلعه نظامی در این منطقه به آن شمیران میگفتند و
همچنین برخی نیز معتقدند که یکی از نه ولایت ری را شمع ایران میگفتند
که بعدها به شمیران تبدیل شده است.
گیشا
نام گیشا که در ابتدا کیشا بوده است برگرفته از نام دو
بنیانگذار این منطقه (کینژاد و شاپوری) میباشد.
منیریه (در
جنوب ولیعصر)
منیریه در زمان قاجار
یکی از محلههای اعیان نشین تهران بوده و گفته شده نام آن از نام زن کامرانمیرزا،
یکی از صاحبمنصبان قاجر، به نام منیر گرفته شدهاست.
اسب و الاغ پر بار
مردی که یک الاغ و اسب داشتتلاش می کرد در سفر هایش با گذاشتن تمام بار بر پشت الاغ اسبش را برای کار دیگری نگه دارد. الاغ که مدتی بود کسالت داشت روزی از اسب خواست تا در حمل قسمتی از بار به او کمک کند و گفت: ((اگر سهم عادلانه ای را بر داری ،زود خوب خواهم شد. اما اگر از کمک به من امتناع ورزی ،این بار سنگین مرا خواهد کشت.))با این حال اسب به الاغ گفت که با این شکوه ها مزاحم او نشود.الاغ دیگر چیزی نگفت و آهسته به راهش ادامه داد اما چیزی نگذشت که از سنگینی بارش به زمین افتاد و مرد. سپس صاحب آنها هم بار الاغ و هم لاشه الاغ را بر پشت اسب گذاشت. اسب گفت:افسوس ،از آنجا که از بردن سهم خودم امتناع کردم ،حالا باید همه بار به علاوه سنگینی وزن مرده را حمل کنم.))
اگر روی خوش نشان ندهیم ،خودمان چوبش را خواهیم خورد.
بِسْمِ
الله الرََّّحْمنِ الرََّّحیمِ
من
اعتقاد دارم که خدای بزرگ، انسان را به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل کرده
است پاداش میدهد، و ارزش هر انسانی به اندازه درد و رنجی است که در این راه تحمل
کرده است، و میبینیم که مردان خدا بیش از هرکس در زندگی خود گرفتار بلا و رنج و
درد شدهاند، علی بزرگ را بنگرید که خدای درد است، که گویی بندبند وجودش، با درد و
رنج جوش خورده است، حسین را نظاره کنید که در دریایی از درد و شکنجه فرو رفت، که
نظیر آن در عالم دیده نشده است، و زینب کبری را ببینید، که با درد و رنج انس گرفته
است.
درد،
دل آدمی را بیدار میکند، روح را صفا میدهد، غرور و خودخواهی را نابود میکند،
نخوت و فراموشی را از بین میبرد، انسان را متوجه وجود خود میکند.
انسان
گاهگاهی خود را فراموش میکند، فراموش میکند که بدن دارد، بدنی ضعیف و ناتوان،
که در مقابل عالم و زمان، کوچک و ناچیز و آسیبپذیر است، فراموش میکند که همیشگی
نیست، و چند صباحی بیشتر نمیپاید، فراموش میکند که جسم مادی او نمیتواند با روح
او همپرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و مطلقیت و قدرت میکند، سرمست پیروزی
و اوج آمال و آرزوهای دور و دراز خود، بیخبر از حقیقت تلخ و واقعیتهای عینی
وجود، به پیش میتازد و از هیچ ظلم و ستمی روگردان نمیشود. اما درد آدمی را به
خود میآورد، حقیقت وجود او را به آدمی میفهماند، و ضعف و زوال و ذلت خود را درک
میکند، و دست از غرور کبریایی برمیدارد، و معنی خودخواهی و مصلحتطلبی و غرور را
میفهمد و آن را توجیه میکند.
خدایا!
تو را شکر میکنم که با فقر آشنایم کردی تا رنج گرسنگان را بفهمم و فشار درونی
نیازمندان را درک کنم.
خدایا!
تو را شکر میکنم که باران تهمت ودروغ و ناسزا را علیه من سرازیر کردی، تا در میان
طوفانهای وحشتناک ظلم و جهل و تهمت غوطهور شوم، و ناله حقطلبانه من در برابر
غرش تندرهای دشمنان و بدخواهان محو و نابود گردد، و در دامان عمیق و پرشکوه درد،
سر به گریبان فطرت خود فرو برم. و درد و رنج علی را تا اعماق روحم احساس کنم، علی
بزرگ، علی نمونه، علی مظهر اسلام و عنایت و عبادت و محبت و ایمان و عشق و تکامل،
که با تمام عظمتش، و با تمام درخشش خیرهکنندهاش، بیش از هر کس مورد تهمت و دروغ
و ناسزا قرار گرفت، و بیش از هزاروچهارصد سال تاریخ، و هزارها عبرت روزگار، هنوز
هم هجوم تبلیغات شوم طاغوتیان در اذهان اکثریت مسلمانان باقی نمانده است و شخصیت
بیهمتای این نمونه روزگار برای میلیونها بشر ناشناخته مانده است.
خدایا!
تو را شکر میکنم که مرا با درد آشنا کردی تا درد دردمندان را لمس کنم، و به ارزش
کیمیایی درد پی ببرم، و «ناخالصی»های وجودم را در آتش درد بسوزم، و خواستههای
نفسانی خود را زیر کوه غم و درد بکوبم، و هنگام راه رفتن بر روی زمین و نفس کشیدن
هوا، وجدانم آسوده و خاطرم آرام باشد تا به وجود خود پی ببرم و موجودیت خود را حس
کنم.
خدایا!
تو را شکر میکنم که تو مرا در آتش عشق گداختی، و همه موجودات و «خواستنی»ها را
بجز عشق و معشوق در نظرم خوار و بیمقدار کردی، تا از کنار هر حادثه وحشتناک به
سادگی و آرامی بگذرم. دردها، تهمتها، ظلمها، فشارها، و شکنجه ها را با سهولت
تحمل کنم.
خدایا!
تو را شکر میکنم که لذت معراج را بر روحم ارزانی داشتی، تا گاهگاهی از دنیای
ماده درگذرم، و آنجا جز وجود تو را نبینم و جز «بقاء»ی تو چیزی نخواهم، و بازگشت
از «ملکوت اعلی» برای من شکنجهای آسمانی باشد که دیگر به چیزی دل نبندم و چیزی
دلم را نرباید.
خدایا!
اکنون احساس میکنم که در دریایی از درد غوطه میخورم، در دنیایی از غم و حسرت غرق
شدهام، به حدی که اگر آسمانها و زمین را و همه ثروت وجود را به من ارزانی داری
به سهولت رد میکنم، و اگر همه عالم را علیه من آتش کنی، و آسمانی از عذاب بر سرم
بریزی و زیر کوههای غم و درد مرا شکنجه کنی، حتی آخ نگویم، کوچکترین گلهای نکنم،
کمترین ناراحتی به خود راه ندهم، فقط به شرط آنکه ذکر خود را، و یاد خود را و
زیبایی خود را از من نگیری، و مرا در همان حال به دست بلا بسپاری، به شرط آنکه
بدانم این بلا از محبوب به من رسیده است تا احساس لذت کنم، و همه دردها و شکنجهها
را به جان و دل بخرم، و اثبات کنم که عزت و ذلت دنیا برای من یکسان است، لذت و درد
دنیا مرا تکان نمیدهد و شکست و پیروزی مادی در من تأثیری ندارد.
خوش
نداشتم و ندارم، که دوستانم و بزرگان به خاطر دوستی و محبت از من دفاع کنند، و مرا
از میان طوفان بلای حوادث نجات دهند، خوش نداشتم که رحمت و شفقت دوستان و مخلصین
را برانگیزم، و از قدرت معنوی و مادی آنان در راه هدف مقدس خویش استفاده کنم.
اما
همیشه میخواستم که شمع باشم و بسوزم و نور بدهم و نمونهای از مبارزه و کلمه حق و
مقاومت در مقابل ظلم باشم؛ میخواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم
شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. میخواستم در دریای فقر غوطه بخورم و دست نیاز
به سوی کسی دراز نکنم، میخواستم فریاد شوم و زمین و آسمان را با فداکاری و ایمان
و پایداری خود بلرزانم، میخواستم میزان حق و باطل باشم، و دروغگویان و
مصلحتطلبان و غرضورزان را رسوا کنم، میخواستم آنچنان نمونهای در برابر مردم
بوجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند، و طریق مستقیم، روشن و صریح و معلوم
باشد، و هر کس در معرکه سرنوشت، مورد امتحان سخت قرار نگیرد و راه فرار برای کسی
نماند.
اما
همیشه آرزو داشتم اگر دوستانم میخواهند از من دفاع کنند، به خاطر حق دفاع کنند،
نه به خاطر محبت و دوستی، اگر به هدف من علاقمندند، به خاطر طرفداری از حق باشد،
نه رحم و شفقت به دوستی دلسوخته و رنجدیده که احیاناً کسب قلب او ثواب داشته
باشد.
خدایا!
هدایتم کن! زیرا میدانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.
خدایا!
هدایتم کن! زیرا میدانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.
خدایا!
هدایتم کن! که ظلم نکنم، زیرا میدانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است.
خدایا!
نگذار دروغ بگویم، زیرا دروغ ظلم کثیفی است.
خدایا!
محتاجم مکن که تهمت به کسی بزنم، زیرا تهمت، خیانت ظالمانهای است.
خدایا!
ارشادم کن که بیانصافی نکنم، زیرا کسی که انصاف ندارد شرف ندارد.
خدایا!
راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم، که بیاحترامی به یک انسان، همانا کفر خدای
بزرگ است.
خدایا!
مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده، تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را
مشاهده کنم.
خدایا!
پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوهگرساز، تا فریب زرق و برق
عالم خاکی، مرا از یاد تو دور نکند.
خدایا!
من کوچکم، ضعیفم، ناچیزم، پرکاهی در مقابل طوفانها هستم، به من دیدهای عبرتبین
ده، تا ناچیزی خود را ببینم و عظمت و جلال تو را براستی بفهمم و به درستی تسبیح
کنم.
خدایا!
دلم از ظلم و ستم گرفته است، تو را به عدالتت سوگند میدهم که مرا در زمره
ستمگران و ظالمان قرار ندهی.
خدایا!
میخواهم فقیری بینیاز باشم، که جاذبههای مادی زندگی، مرا از زیبایی و عظمت تو
غافل نگرداند.
خدایا!
خوش دارم گمنام و تنها باشم، تادر غوغای کشمکشهای پوچ مدفون نشوم.
خدایا!
دردمندم، روحم از شدت درد میسوزد، قلبم میجوشد، احساسم شعله میکشد، و بندبند
وجودم از شدت درد صیحه میزند، تو مرا در بستر مرگ آسایش بخش.
خسته
ام، پیر شدهام، دلشکستهام، ناامیدم، دیگر آرزویی ندارم، احساس میکنم که این
دنیا دیگر جای من نیست، با همه وداع میکنم، و میخواهم فقط با خدای خود تنها
باشم.
خدایا!
به سوی تو میآیم، از عالم و عالمیان میگریزم، تو مرا در جوار رحمت خود سکنی ده.
نیایشهای
استاد
مصطفی
چمران
نمی دونم خواب بودم یا بیدار
همه جا نور بود،خدا رو دیدم
خدا همون نور بود...
خدا دستانم را گرفت
من براش حرف زدم ، درد و دل کردم
اون فقط گوش می کرد و هیچ نمی گفت
من گله می کردم...
اون فقط گوش می کرد و هیچ نمی گفت
گفتم مگه من گله گذار نیستم
مگر من بنده ی نا سپاس تو نیستم
به من نعمت دادی من بیشتر خواستم باز هم دادی
طمع من کم نشد خواستم و خواستم
و تو بی منت هرچی خواستم دادی
اون موقع تو رو احساس نمی کردم
اما حالا هم که در آغوش تو هستم
باز هم طمع دارم باز هم بیشتر می خوام
باز گله می کنم...
خدا گفت تو بنده ی من هستی
فقط از من بخواه من به تو بی منت نعمت می دم.
تو از من دور هستی اما من که به تو نزدیک هستم،
چطور خواسته ات را برآورده نکنم من به تو نزدیک هستم.
گله و شکایتت رو به من بگو
دادگاه انسان ها عدالت نداره
اگر هم خوب باشی باز محکومی.
اما تو برای من بزرگی برای من ارزشی.
من تو رو هرگز محکوم نمی کنم
من به تو همیشه فرصت جبران داده ام.
تو نیازمندی از من بخواه نیازها ت رو،
من بی نیازم هر چی بخوای در اختیارت می گذارم.
آخه تو تنهایی، کسی رو جز من نداری،
من جهان رو برای تو آفریدم ، نعمت هاش رو برای تو آفریدم.
همه ی زیبایی ها برای توست از من نا امید نشو،
بخواه هر آنچه که می خوای.
من همه چیز رو در اختیارت می گذارم چه سپاسگذار باشی چه ناسپاس.
می خوام منو ببینی همون طور که من تو رو می بینم.
چشما ت رو باز کن من کنار تو نشسته ام.
تو همه چیز را از من داری چطور مرا نمی بینی؟
فقط کافیه چشما ت رو باز کنی.
گفتم: تو هر چه بیشتر به من دادی منو کور تر کردی،
طمع منو بیشتر کردی ای کاش فقیری بودم که جز تو هیچ کس رو نداشتم.
تو منو بی نیاز کردی در صورتی که میدونستی فراموشت میکنم.
خدا گفت: تو هم با تمام دارایی ها ت فقیری کسی را جز من نداری.
من تو رو بی نیاز کردم که منو بیشتر یاد کنی منو بیشتر احساس کنی.
اما نخواستی...
نعمت های من نشانه است، نشانه ای از وجود من ،
تو نخواستی این رو بفهمی تو نخواستی منو ببینی.
من کنارت بودم اما نخواستی منو احساس کنی.
اشک در چشمانم حلقه زد شرم کردم از وجود خودم.
دستا م رو از دستان خدا کشیدم ،سرم را پایین انداختم و گفتم:
خدا من بنده ی شرمسار تو هستم.
من خوب نبودم من فراموشت کردم چرا باز هم کنار من هستی؟
خدا گفت : شرمنده من نباش شرمنده خودت باش.
تو باید منو بشناسی تو باید منو ببینی تو باید منو بفهمی
منیتت را کنار بگذار من در وجود تو هستم.
من تو رو هر طور که باشی بد یا خوب دوست دارم
تو رو در آغوشم میگیرم دستانت ر و می گیرم حرفهات رو گوش می کنم
حتی ناسپاسی هایت رو.
آخه تو تنهایی، کسی رو جز من نداری.
تو فقط همت کن از ته دلت بخواه منو، من دستات رو گرفته ام
من با تو هستم از چی می ترسی؟
من که کنار تو هستم برو خودت رو بشناس به دنبال حقیقت پنهانت برو.
من در وجود تو هستم تو اگر خودت را پیدا کنی منو خواهی دید
اون وقت تو هستی که منو در آغوشت می گیری ، دست های منو می گیری.
من منتظر تو هستم بازگرد به سوی من،
من توبه تو رو می پذیرم من منتظر بازگشت تو به سوی خودم هستم.
یهو همه جا تاریک شد ، خدا دیگه نبود.
احساس کردم اون برای همیشه رفته.
اما به یاد آوردم که اون گفت :
من در وجود تو هستم.
خدا رازی است در وجود من می روم تا پیدایش کنم.
ای عزیزترینم خدای مهربانم من به سوی تو باز خواهم گشت.
و صدایی آروم در گوشم زمزمه کرد
من منتظرت می مونم.
درخت مو و بز
بز ناز پرورده ای به طرف درخت مویی آمدکه پر از میوه های رسیده و جوانه های لطیف بود،ایستاد تا پوست درخت را بجود و در میان بر گهای نورس بچرد.درخت مو به بز گفت:((به خاطر این اهانت ،سر انجام انتقامم را خواهم گرفت ،وقتی در قربانگاه قربانی شوی آب انگور های من روی پیشانی تو ریخته خواهد شد.
کیفر دیر وزوددارد ولی سوخت و سوز ندارد.