آهنگر و سگش
آهنگری سگ کوچکی داشت که همراه همیشگی اش بود. زمانی که آهنگر بر آهنش چکش می زد سگ بیدار بود و دمش را تکان می داد. یک روز استاد در حالی که استخوانی برای سگ می انداخت،گفت:((ای سگ ولگرد تنبل ،با این همه سر و صدای سندان خوابت می برد اما با اولین تلق تولوقدندانهای من بیدار می شوی.))
هر کس به فکر منافع خودش است.
یک خانم معلم ریاضی که به یک پسر 7 ساله بنام آرنو ریاضی یاد می داد ...ازش پرسید: آرنو اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
بعد چند ثانیه آرنو با اطمینان گفت :4 تا!
معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت "3".
او نا امید شده بود .او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است". پس تکرار کرد: آرنو! خوب گوش کن؛ خیلی ساده است تو می توانی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی .اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
آرنو که در قیافه معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالی که او دنبال جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود بلکه برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند .برای همین با تامل پاسخ داد" 4".
نومیدی در صورت معلم باقی ماند . به یادش امد که آنو توت فرنگی را دوست دارد. او فکر کرد شاید آرنو سیب را دوست ندارد و برای همین نمی تواند تمرکز داشته باشد.در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم های برق زده پرسید: آرنو! اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟معلم خوشحال بنظر می رسید. آرنو با انگشتانش دوباره حساب کرد. هیچ فشاری در آرنو وجود نداشت ولی یک کم درخانم معلم بود او موفقیت جدیدی برای آرنو می خواست و آرنو با تامل جواب داد "3"؟
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیت خواست به خودش تبریک بگوید ولی یه چیزی مانده بود. او دوباره از آرنو پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
آرنو فوری جواب داد "4"!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطو آرنو چطور؟
آرنو با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم ".
نتیجه اخلاقی:
اگر کسی جواب غیر منتظره ای به سوال ما داد ضرورتا آن پاسخ اشتباه نیست شاید بعدی از آن را ندیده و نفهمیده ایم!
عقاب و سوسک
عقاب و سوسکی با یکدیگر می جنگیدند. عقاب نبرد را با گرفتن و خوردن بچه های سوسک شروع کرد. سپس سوسک مخفیانه خود را به تخمهای عقاب رساند و همه آنها را به بیرون از آشیانه قل داد. عقاب به ژوپیتر شکایت کرد و او هم دامان خود را به عنوان محلی امن برای آشیانه پیشنهاد کرد. ژوپیتر تخمها را روی پاهایش نگه داشته بود اما سوسک در اطراف او وزوز می کرد .وقتی ژوپیتر بلند شد تا سوسک را دور کند،آشیانه به زمین افتاد و همه تخمها را شکست.
افراد ضعیف اغلب می توانند انتقامشان را از آنهایی که بهشان بدی کرده اند بگیرند حتی اگر طرف مقابل قدرتمند تر باشد.
مورچه و کبوتر
مورچه ای برای رفع عطش کنار رودخانه ای رفت و داخل آب افتاد. فشار آب رودخانه او را با خود برد و داشت غدق می شد که کبوتری نشسته بر در ختی که شاخه هایش روی رودخانه آویزان بود برگی را کند و آن را نزدیک مورچه در آب انداخت.مورچه از آن برگ بالا رفت و به سلامت به کنار رودخانه رسید .اندکی بعد صیادی که زیر درخت ایستاده بود توری را به دام انداختن کبوتر پهن کرد.مورچه که به قصد مرد را گاز گرفت. این عمل غافلگیرانه باعث شد مرد تور را به زمین آنجا اندازد و بدین ترتیب کبوتر از خطر آگاه شد و پرواز کنان از دور شد.
تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
تاجری پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین انسان جهان بیاموزد . پسرک چهل روز در بیابان راه رفت تا سرانجام به قلعه زیبائی بر فراز کوهی رسید . مرد فرزانه ای که پسرک می جست ، آنجا می زیست
.اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس ، وارد تالاری شد و جنب و جوش عظیمی را دید . تاجران می آمدند و می رفتند ، مردم در گوشه و کنار صحبت می کردند ، گروه موسیقی کوچکی نغمه های شیرین می نواخت و میزی مملو از لذیذترین غذاهای بومی آن بخش از جهان آن جا بود . مرد فرزانه با همه صحبت می کرد و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند
.مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد ، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد . به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه و کنار قصر بیاندازد و دو ساعت بعد برگردد . بعد یک قاشق چایخوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : " علاوه بر آن میخواهم از تو خواهشی بکنم . همچنان که می گردی ، این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن درون آن بریزد
."پسرک شروع کرد به بالا و پائین رفتن از پلکان های قصر و در تمام آن مدت چشمش را به آن قاشق دوخته بود . پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه بازگشت
.مرد فرزانه پرسید : " فرش های ایرانی تالار غذاخوری ام را دیدی ؟ باغی را دیدی که ایجادش ده سال وقت استاد باغبان را گرفت ؟ متوجه پوست نبشت های زیبای کتابخانه ام شدی ؟
"پسرک شرم زده اعتراف کرد که هیچ ندیده است . تنها دغدغه او این بود که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود نریزد
.مرد فرزانه گفت : " پس برگرد و با شگفتی های دنیای من آشنا شو . اگر خانه کسی را نبینی ، نمی توانی به او اعتماد کنی
. "پسرک قوت قلب گرفت ، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشاف قصر پرداخت . این بار تمام آثار هنری روی دیوارها و آویخته به سقف را تماشا کرد . باغ ها را دید ، کوه های گرداگردش را ، و لطافت گلها را و نیز سلیقه ای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود به کار رفته بود . هنگامی که نزد مرد فرزانه بازگشت ، هر چه را که دیده بود با تمام جزئیات تعریف کرد
.مرد فرزانه پرسید : " اما آن دو قطره روغن که به تو سپردم کجاست ؟
"پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است
.فرزانه ترین فرزانگان گفت :
" پس این است یگانه پندی که می توانم به تو بدهم : راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری ."
این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد.
در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
کارل ساگان فضانورد آمریکایی کتابی با نام "فضاپیمای وویجر" نوشته است. در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
دوباره به این نقطه نگاه کنید. همین جاست. خانه اینجاست. ما اینجاییم. تمام کسانی که دوستشان دارید? تمام کسانی که می شناسید? تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید? تمام کسانی که وجود داشته اند? زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند. برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است. هزاران مذهب? ایدئولوژی و دکترین اقتصادی که آفرینندگانشان از صحت آنها کاملا مطمئن بوده اند? تمامی شکارچیان و صیادان? تمامی قهرمانان و بزدلان? تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن? تمامی پادشاهان و رعایا? تمامی زوج های جوان عاشق? تمامی پدران و مادران? کودکان امیدوار? مخترعان و مکتشفان? تمامی معلمان اخلاق? تمامی سیاستمداران فاسد? تمامی «ابرستاره ها»? تمامی رهبران کبیر? تمامی قدیسان و گناهکاران در تاریخِ گونه ما? آنجا زیسته اند? در این ذره غبار که در فضای بیکران در مقابل اشعه خورشید شناور است. زمین ذره ای خرد در مقابل عظمت جهان است. به رودهای خون که توسط امپراطوران و ژنرال ها بر زمین جاری شده? البته با عظمت و فاتحانه? بیاندیشید. این خونریزان? اربابان لحظاتی از قسمت کوچکی از این نقطه بوده اند. به بی رحمی های بی پایانی که ساکنان گوشه ای از این نقطه? توسط ساکنان گوشه دیگر (که از این فاصله نمی توان آنها را از هم بازشناخت) متحمل شده اند بیاندیشید? چقدر اینان به کشتن یکریگر مشتاقند? چقدر با حرارت از یکدیگر متنفرند. تمامی شکوه و جلال ما? تمامی حس خود مهم بینی بی پایان ما? توهم اینکه ما دارای موقعیتی ممتاز در پهنه گیتی هستیم? به واسطه این عکس به چالش کشیده می شود. سیاره ما لکه ای گم شده در تاریکی کهکشانهاست. در این تیرگی و عظمت بی پایان? هیچ نشانه ای از اینکه کمکی از جایی میرسد تا ما را از شر خودمان در امان نگاه دارد? دیده نمی شود.
زمین تنها جای شناخته شده است که قابلیت زیست دارد. هیچ جایی نیست? حداقل در آینده نزدیک که گونه بشر بتواند به آنجا مهاجرت کند. مشاهدات? بله? استقرار? هنوز نه. خوشتان بیاید یا نه? زمین تنها جایی است که می توانیم روی پای مان بایستیم. گفته شده که فضانوردی تجربه ای است شخصیت ساز که فرد را فروتن می سازد. شاید هیچ تصویری بهتر از این? غرور ابلهانه و نابخردانه نوع بشر را در دنیای کوچکش به نمایش نگذارد. برای من? این تصویر تاکیدی است بر مسئولیت ما در جهت برخورد مهربانانه تر ما با یکدیگر? و سعی در گرامی داشتن و حفظ کردن این نقطه آبی کمرنگ? تنها خانه ای که تاکنون شناخته ایم.
آیا شیطان وجود دارد؟
و آیا خدا شیطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد... آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند.. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد.. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.
نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن !
شهر هرت جاییست که اگر کسی به جایی رسید بقیه رو زیر پاش می تونه له کنه و به هر جا که دلش خواست راه نده اما به هر جا که دلش خواست وارد بشه!!!
شهر هرت جاییست که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب!
شهر هرت جاییست که اول ازدواج می کنند بعد همدیگر رو می شناسن!
شهر هرت جاییست که همه بدهستند مگر اینکه خلافش ثابت بشه!
شهر هرت جاییست که دوست بعد از شنیدن حرفات بهت می گه: دوباره لاف زدی؟؟
شهر هرت جاییست که درختا علل اصلی ترافیک اند و بریده می شوند تا ماشینها راحت تر برانند!
شهر هرت جاییست که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن را با همسرانشون رو ندارند!
شهر هرت جاییست که همه با هم مساویند و بعضی ها مساوی تر!!
شهر هرت جاییست که با میلیاردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم زلزله زده چند چادر برپا کرد!
شهر هرت جاییست که خنده عقل را زائل می کند..
شهر هرت جاییست که زن باید گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش می گن مروارید در صدف !!
شهر هرت جاییست که مردم سوار تاکسی می شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسیشونو در بیارن
شهر هرت جاییست که 33 بچه کشته می شن و مامورای امنیت شهر می گن: به ما چه.. مادر پدرا می خواستند مواظب بچه هاشون باشند!!
شهر هرت جاییست که نصف مردمش زیر خط فقرن اما سریال های تلویزیونیشو توی کاخ ها می سازن !
شهر هرت جاییست که 2 سال باید بری سربازی تا بلیط پاره کردن یاد بگیری!
شهر هرت جاییست که موسیقی حرام است حرام!
شهر هرت جاییست که گریه محترم و خنده محکومه!
شهر هرت جاییست که وطن هرگز مفهومی نداره و باعث ننگه !
شهر هرت جاییست که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموزی!
شهر هرت جاییست که همه شغل ها پست و بی ارزشند مگر در چند مورد انگشت شمار!
شهر هرت جاییست که وقتی می ری مدرسه کیفتو می گردن مبادا آینه داشته باشی!
شهر هرت جاییست که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است!
شهر هرت جاییست که توی فرودگاه برادر و پدرتو می تونی ببوسی اما همسرتو نه ....!!
شهر هرت جاییست که وقتی از دختر می پرسن می خوای با این آقا زندگی کنی می گه: نمی دونم هر چی بابام بگه!!
شهر هرت جاییست که وقتی می خوای ازدواج کنی 500 نفر رو دعوت می کنی و شام می دی تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنن!!
شهر هرت جاییست که هرگز نمی شه تو پشت بومش رفت مگر اینکه از یک طرفش بیفتی ..!
گفتم: خستهام
گفت: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید
نشید(زمر/53) ::.
گفتم: انگار، مرا فراموش کردهای!
گفت: فاذکرونی اذکرکم
.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم
(بقره/152) ::.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفت: و ما یدریک لعل الساعة تکون
قریبا
.:: تو چه میدانی! شاید موعدش نزدیک باشد (احزاب/63) ::.
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ
کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟
گفت: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی
یحکم الله
.:: کاراهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند
(یونس/109) ::.
گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور!
من بندهات هستم و ظرف صبرم کوچک است... یک اشاره کنی تمامه!
گفت: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.
گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا
چطور دلت میاد؟
گفت: ان الله بالناس لرئوف رحیم
.:: خدا نسبت به همهی مردم - نسبت به همه – مهربان است (بقره/143) ::.
گفتم: دلم گرفته
گفت: بفضل الله و برحمته فبذلک
فلیفرحوا
.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشند (یونس/58)
::.
گفتم: اصلا بیخیال! توکلت علی الله
گفت: ان الله یحب المتوکلین
.:: خدا آنهایی را که توکل میکنند دوست دارد (آل عمران/159) ::.
گفتم: خیلی چاکریم!
ولی این بار، انگار گفتی: حواست را خوب جمع کن! یادت باشد که:
گفت: و من الناس من یعبد الله علی
حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره
.:: بعضی از مردم خدا را فقط به زبان عبادت میکنند. اگه خیری به آنها برسد،
امن و آرامش پیدا میکنند و اگر بلایی سرشان بیاید تا امتحان بشوند، رو گردان
میشوند. خودشان تو دنیا و آخرت ضرر میکنند (حج/11) ::
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم ؛
گفت: فانی قریب
.:: من که نزدیکم (بقره/???) ::.
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم...
کاش میشد به تو نزدیک بشوم
گفت: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و
خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد
کن (اعراف/???) ::.
گفتم: این هم توفیق میخواهد!
گفت: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
.:: دوست ندارید خدا شما را ببخشد؟! (نور/??) ::.
گفتم: معلومه که دوست دارم مرا ببخشی
گفت: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواهید شما را ببخشد و بعد توبه کنید (هود/??) ::.
گفتم: با این همه گناه... آخر چه کاری
میتوانم بکنم؟
گفت: الم یعلموا ان الله هو یقبل
التوبة عن عباده
.:: مگر نمیدانید خداست که توبه را از بندههایش قبول میکند؟! (توبه/???)
::.
گفتم: دیگر روی توبه ندارم
گفت: الله العزیز العلیم غافر الذنب
و قابل التوب
.:: (ولی) خدا عزیز و دانا است، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه
(غافر/?-?) ::.
گفتم: با این همه گناه، برای کدام
گناهم توبه کنم؟
گفت: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همهی گناهها را میبخشد (زمر/??) ::.
گفتم: یعنی اگر بازهم بیابم؟ بازهم
مرا میبخشی؟
گفت: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان را ببخشد؟ (آل عمران/???) ::.
گفتم: نمیدانم چرا همیشه در مقابل
این کلامت کم میارم! آتشم میزند؛ ذوبم میکند؛ عاشق میشوم! ... توبه میکنم
گفت: ان الله یحب التوابین و یحب
المتطهرین
.:: خدا هم توبهکنندهها و هم آنهایی که پاک هستند را دوست دارد (بقره/???)
::.
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک
گفت: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/??) ::.
گفتم: در برابر این همه مهربانیت چه
کار میتوانم بکنم؟
گفت:یا ایها الذین آمنوا اذکروا
الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من
الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا را زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که
خودش و فرشتههایش بر شما درود و رحمت میفرستند تا شما را از تاریکیها به سوی
روشنایی بیرون بیاورند. خدا نسبت به مؤمنین مهربان است. (احزاب/??-??) ::.
گفتم: هیچ کسی نمیداند تو دلم چه میگذرد
گفت: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.
گفتم: غیر از تو کسی را ندارم
گفت : نحن اقرب الیه من حبل الورید
.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16) ::.
گفتم : ...