سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
روابط عمومی به زبان آدمیزاد
این تارنما میعادگاهی است برای تمامی علاقمندان به مباحث روابط عمومی، مدیریت، خلاقیت، راهکارهای کسب موفقیت، کارآفرینی و ...؛ اگر ارایه کننده کالا و خدمات هستید، اگر وبلاگ نویسید یا به هر روش دیگری به اشاعه افکار خود می پردازید سری به ما بزنید: کلیه افراد علاقمند می توانند در یک دوره یک ماهه آزمایشی با وبلاگ "روابط عمومی به زبان آدمیزاد" (مهر 84) همکاری نمایند در صورت احراز شرایط با ما خواهید ماند. افراد غیر فعال و یا فعال در زمینه غیر مرتبط حذف خواهند شد.
نویسندگان وبلاگ
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 1239
بازدید دیروز : 73
کل بازدید : 670495
کل یادداشتها ها : 350
خبر مایه

موسیقی


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

با سلام و تشکر از همه دوستان برای لطفی که نسبت به من دارند  و سپاس از سرکار خانم دستمزد متنی را که خیلی از آن لذت می برم را به دوستان تقدیم می کنم.

فلسفه ای در زندگی

 

  پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.

 

وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد..سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟  و همه دانشجویان موافقت کردند.

 

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛  سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

 

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.

 

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان.. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."

 

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.  همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.

 

.....

 

اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."

 

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

 

پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!


  
این عکس سال 1945 گرفته شده در آمریکا. به زمانی گرفته شده که مردم بیش تر خبرها را از روزنامه می گرفتند. نه صدا که از طریق رادیوهای چوبی سنگین به گوش شهرنشینان اروپائی و آمریکائی می رسید، و نه تصویر که با جعبه جادوئی تلویزیون آمده و نشسته بود کنار اتاق پذیرائی خانه های مجلل، هیچ کدام جای روزنامه را نمی گرفتند. روزنامه مانا بود، محترم بود، مستند بود. چنان که هنوز در بسیاری از نقاط دنیا دادگاه ها سند نواری و تصویری را قبول ندارند اما چاپی چرا.

و چنین بود که هیتلر آدمی توانست ظهور کند و گل کند، چون وقتی خوانده می شد برای آلمان زبان ها شیرین و غرورانگیز بود و وقتی شنیده می شد. به قول مارشال مک لوهان اگر تلویزیون کمی زودتر متولد شده بود مردم جهان و حتی آلمان به دلقک می خندیدند و جدیش نمی گرفتند.

عکس به دوران سلطه روزنامه گرفته شده . چنین بود که چرچیل در رادیو خبر از پایان قطعی جنگ جهانی داد اما مردم وقتی در روزنامه خواندند به خیایان ها ریختند و آن عکس معروف در پاریس گرفته شد که بعد شصت سال هنوز با آن شادمانی صلح نشان داده می شود. عکس یک سرباز نیروی دریائی که در شانزه لیزه دختری جوانی را در آغوش گرفته و پیداست نه از سر عشق به او، بلکه از شادی زنده ماندن و پایان گرفتن جنگ. پسزمینه آن عکس روزنامه ای است.

این زمانی است که هنوز روزنامه فروش ها در خیابان های شهرهای بزرگ جهان می گشتند و صدا می کردند خبرهای مهم را. همان زمان که فروش روزنامه، مهم ترین کمک هزینه تحصیلی دانش آموزان و دانشجویان بود. بساط روزنامه فروشی ها هنوز به دکان های بزرگ تبدیل نشده بود و جلوه خیابان ها بود، گرچه هنوز هم در برخی نقاط جهان همین است، گیرم نه در اروپا و آمریکا.

گذشته از ظاهر، تفاوت اصلی در درون جامعه و ارتباطش با خبر، رخ داده است در این شصت و اندی. رسانه های چاپی آزادگی آوردند اما محدودیت پذیر هم بودند، سانسور هم بر آنان حاکم می شد. رادیو و تلویزیون هم که ظاهر شد این نقیصه را از میان نبرد بلکه شاید بتوان گفت محدودیت هایش را قطعی تر کرد. چرا که هزینه تاسیس یک فرستنده رادیوئی و یا تلویزیونی بیش تر از آن بود و هست که آدم ها بتوانند به آسانی بدان دست یابند. درست است که رادیوهای موج کوتاه و ماهواره ها، سد سانسورهای ملی را شکستند. ابتدا دولت ها سعی کردند در سازمان ملل جلو امواج را هم بگیرند اما سرانجام نشد، اما این در بسیاری مواقع به معنای رسیدن به آزادی نبود بلکه محدودیت ها و سانسورهای درون مرزی را می شکست فقط.

و در این معامله باز هم رسانه چاپی پیروز بود. هم به شان ماندگارش و هم به هزینه کمترش. چنان که روزنامه های کم و کوچک شهرهای کوچک و جزایر دور – که هنوز هم منتشر می شوند – بیش تر آزادند تا رادیو و تلویزیون های پرهزینه که اگر سری در بودجه عمومی کشورها نداشته باشند باری باید سرمایه دارانی صاحب منافع را بالای سر داشته باشند.

پنجاه سال بعد از این عکس، آن آزادگی و رهائی که جهانیان از رسانه ها آرزو داشتند. آن که می خواستند با هم سخن بگویند بی مانع و بی حد. این که در جست و جوی آزادی بی حد و حصر، و بی منع و بند بودند تا رازهائی برملا کنند که کتاب [اولین رسانه انسانی ] و روزنامه و رادیو و تلویزیون قادر به حمل آن نبودند، با اینترنت به دست آمد.

اینکا به سرعتی که اینترنت شهرها را گذر کرده و به روستاها، به میانه اقیانوس ها و اوج قله ها رفته، می توان گفت جهانی دیگر آمده است. به دورترین جائی که دورتر از آن متصور نیست می روی، یک تلفن دستی و یک لپ تاب کوچک، هم ترا به همه جهان می رساند و دیگر گم شدنی در کار نیست، هم جهان را در لحظه در برابر چشمانت نمایش می دهد. و همزمان کتابخانه ای به بزرگی بزرگ ترین کتابخانه های جهان را برایت می آورد، انتخاب می کنی، ورق می زنی و می خوانی، جز آن که در لحظه حساب بانکت را هم کنترل می کنی، مالیاتت را می دهی، در حراج ساتربی شرکت می کنی، تابلو می فروشی و مجسمه می خری و اگر سهامی داشته باشی. می خری و می فروشی.

دیگر نمی توان گفت همان آدم پیشینی است انسان امروز. یکی دیگر شده ای. حتی اگر خود ندانی. بچه ها موجوداتی دیگر شده اند گیرم خود نمی دانند که چقدر با کودکی پدر و مادرشان متفاوتند. اما پدرها و مادرها می دانند که چقدر فاصله گرفته اند.

در زمانی که این عکس گرفته شد می گفتند بگو چه روزنامه ای می خوانی تا بگوئیم که هستی. اما امروز چنین نمی توان گفت، دستگاه های اطلاعاتی و انتظامی ، به سراغ کامپیوتر مظنونان می روند تا دریابند که کدام سایت ها را بیش تر دیده. به کدام گوشه جهان بیش تر سر زده. چه خریده چه فروخته. برای کدام کس پیامی نهاده.

این جهان تازه به قول بیل گیت، تلویزیون را مسخره کرده و همه می دانند ده سال دیگر تلویزیون به معنای امروزی وجود نخواهد داشت. نسل تازه اینترنت جای تلویزیون می نشیند. و جای رادیو، با این تفاوت که هم اکنون هر کاربر اینترنت خود یک فرستنده رادیو و حتی تلویزیون می تواند بود.

اما اینترنت نمی تواند روزنامه را هم مانند رادیو و تلویزیون بخورد. نه نمی تواند. آری لطمه زده است و روزنامه های معتبر جهان را مجبور کرده که در اینترنت هم جائی برای خود دست و پا کنند، اما هنوز میراهستند امواج الکترونیک. آری می شود سندها و تصاویر را نگهداری کرد و ارشیو ساخت، اما به که باید گفت که نامه هنوز آن است که بر کاغذی نوشته می شود با قلم. روزنامه هنوز شاهد و معشوق است.

همین شماره ای که در عکس پیداست مردم از آن دارند خبر می گیرند، وقتی بعد شصت سال، در دست قرار می گیرد، با زردی و رنگ پریدگی، با حروف ریخته ابتدائی اش، اما شاهد صادق روزگاری است. از درون صندوقچه ای، یا زیر فرشی، کنج انباری متروکی به دست می آید، اما خواننده را وامی دارد که دمی بنشیند و گذر زمان را در آن بنگرد. بین سطور یا در خالی سفید رسانه مکتوب هنوز کلماتی هست که رسانه های الکترونیک حاملش نیستند

  

 

دوست معمولی هیچگاه نمیتواند گریه تورا ببیند.
دوست واقعی شانه هایش از گریه تو تر خواهد بود.
دوست معمولی اسم کوچک والدین تو را نمیداند.
دوست واقعی شاید تلفن آنها را جایی نوشته باشد.
دوست معمولی یک جعبه شکلات برای مهمانی تو میآورد.
دوست واقعی زودتر به کمک تو می آید و تا دیر وقت برای تمیز کردن میماند.
دوست معمولی از دیر تماس گرفتن تو دلگیر و ناراحت میشود.
دوست واقعی میپرسد چرا نتوانستی زودتر تماس بگیری؟
دوست معمولی دوست دارد به مشکلات تو گوش کند.
دوست واقعی سعی در حل آنها میکند.
دوست واقعی میپرسد چرا نتوانستی زودتر تماس بگیری؟
یک دوست معمولی دوست دارد به مشکلات تو گوش کند..
دوست واقعی سعی در حل آنها میکند.
دوست معمولی مانند یک مهمان عمل میکندو منتظر میماند تا از او پذیرایی کنی.
دوست واقعی به سوی یخچال رفته و از خود پذیرایی میکند.
دوست معمولی می پندارد که دوستی شما بعد از یک مرافعه تمام می شود.
دوست واقعی میداند که بعد از یک مرافعه دوستی محکمتر میشود.
دوست واقعی کسی است که وقتی همه تو را ترک کرده اند با تو می ماند


  

 

 

بیادداشته باشید هرکاری که انجام دهید نتیجه آن بشماویابه فرزندانتان برمیگردد


 

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق  کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند
.
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند
.
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت
.
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد
.
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت
.
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟
"
 "
من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! " "من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند
. "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد
.
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود
.
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند  با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال

بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید
.
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود
.
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟
"
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا
"
 
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز

که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ

فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود
.
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است
. "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم
. "
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم
. "
مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام
. "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه

نداشته باشد . "
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد
.
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد

افتاد .
 
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد
.
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود

که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .
بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید.


  

دوستانِِ  همراه عزیز و حتی عزیزانی که افتخار همراهی آنان را مدتی است با خود نداریم .

        سلام

آرزو دارم ماه صیام ماه آمرزش لغزشهایمان باشد و ماه توفیق و بهره گیری از الطاف یزدان رئوف.

خبر رسید که دوستی گرامی امروز از نبود، که نه،از کم بود معلم ناچیزش مکدر بوده وشاید گله کرده.

گله این دوست عزیز، سببی شد تا باز بنویسم.علیرغم همه تنگی فرصت، کوتاه بنویسم و بگویم که :گرچه نظم نگارش و حضور در جمع دوستان به اختصار آمده لیکن همواره و هر روزه یک نفر از آمار افرادی که در گوشه بالای سمت چپ صفحه با عنوان تعداد بازدید کنندگان خود نمایی می کند هستم.

پس اگر کم می نویسم دلیل بر نبودنم نیست،هستم اما فرصتم نیست. وباز تلاش خواهم کرد به پاس این گله ،هر روز باشم هر چند اندک.

دعایتان را آرزومندم.

برادر کوچک شما- فخیمی  


  

روزی مردی از کنار جنگلی می‌گذشت، مرد دیگری را دید که با اره‌ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه‌های درختان است.

پرسید: چرا اره‌ات را تیز نمی‌کنی تا سریعتر شاخه‌ها را ببری. مرد گفت وقت ندارم، باید هیزم‌ها را تحویل بدهم، کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب‌ها هم کار می‌کنم تا سفارش‌ها را به موقع برسانم. دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی‌ماند.

 مرد داستان ما اگر گاهی می‌ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره‌اش می‌گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی‌شد، چون بدون شک با اره کند نمی‌توان سریع و موثر کار کرد.

حکایت بیشتر ما انسان‌ها نیز همین است. باید اندکی تامل کنیم. گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم.

گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم و البته گاه نیز برعکس باید از توجه بیش از حد به درون و به خویش پرهیز کنیم. زندگی ترکیبی است از تناقض‌ها...


  

 

 

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه  اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه  بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

 

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...

 

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود...

 

چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند :

1.    سنگ ... پس از رها کردن!

2.    حرف ... پس از گفتن!

3.    موقعیت... پس از پایان یافتن!

4.    و زمان ... پس از گذشتن!

   


  

من باور دارم ......

من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم
به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست ندارند نیست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست دارند نمى‌باشد.
من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم.
من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترین فاصله‌ها. عشق واقعى نیز همین طور است.
من باور دارم ...
که ما مى‌توانیم در یک لحظه کارى کنیم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.
من باور دارم ...
که زمان زیادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.
من باور دارم ...
که همیشه باید کسانى که صمیمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم زیرا ممکن است آخرین بارى باشد که آن‌ها را مى‌بینم.
من باور دارم ...
که ما مسئول کارهایى هستیم که انجام مى‌دهیم، صرفنظر از این که چه احساسى داشته باشیم.
من باور دارم ...
که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.
من باور دارم ...
که قهرمان کسى است که کارى که باید انجام گیرد را در زمانى که باید انجام گیرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پیامدهاى آن.
من باور دارم ...
که گاهى کسانى که انتظار داریم در مواقع پریشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آیند و ما را نجات
مى‌دهند.
من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا این به من این حق را نمى‌دهد که ظالم و بیرحم باشم.
من باور دارم ...
که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتى که داشته‌ایم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ایم بستگى دارد تا به این که چند بار جشن تولد گرفته‌ایم.
من باور دارم ...
که همیشه کافى نیست که توسط دیگران بخشیده شویم، گاهى باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم.
من باور دارم ...
که صرفنظر از این که چقدر دلمان شکسته باشد دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد.
من باور دارم ...
که زمینه‌ها و شرایط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثیرگذار بوده‌اند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.
من باور دارم ...
که نباید خیلى براى کشف یک راز کند و کاو کنم، زیرا ممکن است براى همیشه زندگى مرا تغییر دهد.
من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند.
من باور دارم ...
که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسیم تغییر یابد.
من باور دارم ...
که گواهى‌نامه‌ها و تقدیرنامه‌هایى که بر روى دیوار نصب شده‌اند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.
من باور دارم ...
که کسانى که بیشتر از همه دوستشان دارم خیلى زود از دستم گرفته خواهند شد.


  

دیوارهای شیشه ای

 روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد.

در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.

ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌داد.او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان دیوار شیشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواریوم نیز نرفت !!!

میدانید چـــــرا ؟

دیوار شیشه‌اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش .

 اگر ما در میان اعتقادات و باورهاى خویش جستجو کنیم، بى‌تردید دیوارهاى شیشه‌اى بلند و سختى را پیدا خواهیم کرد که نتیجه مشاهدات وتجربیات ماست و خیلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائیده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند.


  

خداوند بر وجود جوان عبادت پیشه ،بر ملائکه می نازد و مباهات می کند

                                                                                                                                                                                                                                                  حضرت رسول اکرم (ص)

 

جوانی آغاز شکفتن است.زادروز دوباره انسان.جوانی ، دوره طوفانی عمر است.در عین حال دوره آرامش نسبی پس از شدائد نوجوانی است.جوانی دنیای تحول است ،دنیای بحران است و جهان تغییرات جسمی و البته روحی و گاهی هم عاطفی.

و این همه یعنی جوانی ،نیرویی است ناب ،زلال و پر توان که استعدادشدن ار آنچه هست به آنچه باید باشد را بی انتها داراست.

یازدهم شعبان خجسته میلاد حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان برتمامی شما جوانان فرهیخته وشایسته ایرانی تهنیت باد .


  
+ درود بر شما. روابط عمومی به زبان آدمیزاد با ادامه معرفی نرم افزار جامع روابط عمومی بروزه!


+ درود بر شما. روابط عمومی به زبان آدمیزاد با ادامه معرفی نرم افزار جامع روابط عمومی بروز شد.


+ درود بر شما. روابط عمومی به زبان آدمیزاد با ادامه معرفی نرم افزار جامع روابط عمومی بروز شد.


+ برای آشنایی با نرم افزار جامع روابط عمومی سری به روابط عمومی به زبان آدمیزاد بزنید.


+ درود بر شما. اگر مایلید بدانید چقدر در روابط عمومی قوی هستید سری به روابط عمومی به زبان آدمیزاد بزنید.


+ به سهامداران خود احترام بگذارید. به آنان نشان دهید که متشخص و امین هستید!


+ تا کنون همه از مشتری مدار گفته اند. سری به روابط عموی به زبان آدمیزاد بزنید و این بار از سهام دار مداری بشنوید.


+ صاحب سهم را مشتری و هواخواه موسسه سازید (1) با افزایش تعدا صاحبان سهام است که می توان دموکراسی اقتصادی را بر پایه های محکم استوار نمود.ادامه...


+ در دنیای تبلیغات خودخواه نباشید. تنها تبلیغات سازمان خود را پیش نبرید گاهی حمایت تبلیغات سازمان های غیرانتفاعی بیشتر به شما کمک خواهد کرد.(اصلاعات بیشتر در روابط عمومی به زبان آدمیزاد)


+ گاهی ممکن است برنامه ای را با زحمات و هزینه زیاد دنبال کنید بدون به دست آوردن کوچکترین نتیجه.پس همیشه برنامه های خود را ارزیابی کنید. سری به روابط عمومی به زبان آدمیزاد بزنید تا با نمونه ای از این مشکل آشنا شوید.






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ