سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
روابط عمومی به زبان آدمیزاد
این تارنما میعادگاهی است برای تمامی علاقمندان به مباحث روابط عمومی، مدیریت، خلاقیت، راهکارهای کسب موفقیت، کارآفرینی و ...؛ اگر ارایه کننده کالا و خدمات هستید، اگر وبلاگ نویسید یا به هر روش دیگری به اشاعه افکار خود می پردازید سری به ما بزنید: کلیه افراد علاقمند می توانند در یک دوره یک ماهه آزمایشی با وبلاگ "روابط عمومی به زبان آدمیزاد" (مهر 84) همکاری نمایند در صورت احراز شرایط با ما خواهید ماند. افراد غیر فعال و یا فعال در زمینه غیر مرتبط حذف خواهند شد.
نویسندگان وبلاگ
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 7287
بازدید دیروز : 2075
کل بازدید : 663002
کل یادداشتها ها : 350
خبر مایه

موسیقی


به بهانه روز جانباز

فردا به مناسبت میلاد حضرت عباس روز جانباز نامیده شده اما ما روزی به دیدن جانبازای بزرگتری رفتیم. این گزارش در مورد بازدید آسایشگاه جانبازان سعادت آباده که برای درس فنون تبلیغ تهیه شده بود، هیچ وقت فرصتی برای ارایه اون فراهم نشد اما امروز ما تریبونی داریم تا دست نوشته هامون رو توش منتشر کنیم:

 تکه ای از بهشت در تهران

 روز دوشنبه. روز دوشنبه، چی بگم راجع به اونچه که دیدم. سعی می کنم بدون دخالت احساسات یه شرح مختصر بدم و مقاله ای رو که در موردش تنظیم کردم رو تایپ کنم. ساعت نه و ده دقیقه با آذین کشاورز رسیدیم در آسایشگاه و کمی بعد عارفه علیقلی نیا اومد. مثلا قرار بود 9 تو باشیم. سارا سید صالحی هم با تاخیر اومد. راننده آژانس توی شهرک غرب گمش کرده بود. داشتیم از سرما می مردیم. چشم از اومدن بقیه آب نمی خورد. خلاصه حدود ساعت 10 آقای عابدینی که اومدنش برای من خیلی مهم بود اومد. یه سری میوه تر و تمیز بسته بندی شده هم با خودش آورد که به هر کدوم ما یه کیسه داد و تقسیم کردیم و هر کدوم یه بخشی شو برداشتیم. وارد آسایشگاه شدیم.

 افرادی رو جلوی در با لباس صورتی دیدیم که فکر کردم توی این بیمارستان بیمار روانی معمولی هم هست. اما نه واقعیت تلخی که فهمیدم این بود که اینها همه جانبازن. آخه خدایا این چه قهرمانیه. خدایا ... . قول داده بودم بدون دخالت احساسات. باشه . نگهبانی با آقای شکیبا مسوول امور فرهنگی تماس گرفت. وقتی اومد از تعداد کممون تعجب کرد چون توی نامه شانزده نفر منهای استاد فخیمی ذکر شده بود. سراغ سرپرست گروه رو گرفت برای اینکه موردی پیش نیاد گفتم که آقای عابدینی نماینده اقای فخیمی هستن. خلاصه آقای شکیبا به نگهبانی سپرد که اگر بقیه اومدن هم هدایتشون کنه. بعدا آقای شکیبا بهمون گفت که اینجا از اون جاهاست که ادم باید طلبیده بشه و من برای اولین بار این موضوع رو با همه وجودم درک کردم که آدم می تونه در جوار یه بهشت خاکی پراز روحهای آسمونی باشه،ولی نتونه توش پا بذاره. بگذریم آقای شکیبا ما رو به پشت ساختمون اصلی و به سمت به اصطلاح پاتوق جانبازا که یه آلاچیق آهنی آبی رنگ بود هدایت کرد. هیچ جا اثری از عناصر بصری زیبایی که باعث آرامش روح باشه نبود. در نظر اول  روبرومون یه ساختمون نیمه کاره که چه عرض کنم یه سری آهن سیخ و تیره توی یه پی عمیق دیدیم که برای آدم سالمی که مشکل روحی و روانی نداره هم آزار دهنده بود. بعد هم یه باغ بی سرو سامون. بالاتر یه بخش نیمه ساز سیمانی. بالا ترش هم استخری که حق جانبازا بوده و به اسم اینکه بکار می ندازیم و به نفع خودشون بهره برداری می کنیم متروکه شده بود. پی اون ساختمون کذایی هم یه استخر دیگه بوده. این ساختمون که سال ها گفته شده که 22 بهمن تحویل می دیم ولی سال اون 22 بهمن مشخص نشده. و عدم بهره برداری از عمارت جدید و کمبود جا امکان پذیرش جانبازای زیادی در سراسر کشور رو ناممکن کرده.

خلاصه وارد آلاچیق شدیم. همه قهرمانای ... می خواستم بگم جبهه و دیروز اما دیدم که تحمل این وضع قهرمان بزرگ تری رو می طلبه پس اصلاح می کنم ابر قهرمانای امروز دور هم نشسته بودن. ما رو گرم پذیرفتن و میوه ها رو تعارف کردیم. بعضی از بچه ها ازشون ترسیده بودن. اینجا عمق اون فاجعه ایه که می خواد دلمو بترکونه و نمی دونم چطور بیانش کنم جز با این مثال که اگر حضرت عباس بجای دست و چشم از دست دادن و شهید شدن می موند و جانباز اعصاب و روان می شد و بچه های امام حسین رو می زد و کاوران رو بهم می ریخت شان خودش و خانواده امام حسین چی می شد. خلاصه آقای شکیبا اونجا توضیحاتی داد و سارا یه کمی باهاشون صحبت کرد به یکی شون گفت که اینجا بهتره یا اینکه دوست دارید برید خونه پیش خانوادتون ولی اون جانباز یه گزینه سومی رو انتخاب کرد و اون پیش خداست، شهادت. اونجا جانباز عراقی هم بود که به نفع ایران جنگیده بود. ما کجا اینا کجا...

بعد رفتیم بیرون یکی از جانباز گفت که می خواد یه شعر بخونه و گفت "گر بمیرد دختری بر قبر او روید گلی گر بمیرند دختران دنیا گلستان" می شود. کمی بالاتر دو سه نفر نزدیک بود که سر یه لیوان چای دعوا کنن که آقای عابدینی جداشون کرد. یکی شون گفت که ببخشید این یه کم اعصابش خرابه. آقای شکیبا می گفت که خیلیاشون بر اثر داروهای شیمیایی شهید می شن. گفت که اینا خیلی مظلومن. آقای خاتمی یکبار اومد اینجا جانبازای قطع نخاعی هم چندتا بودن. آقای کرباسی که تو سال 42 جانباز شده بود (جانباز اعصاب و روان) به آقای خاتمی گفت که انگشترتو بهم می دی گفت "نه" ولی وقتی جانباز قطع نخاعی گفت که کامپیوتر می خواد در حالی که اون موقع یه سیستم حداقل یک میلیون و خرده ای قیمت داشت پذیرفت. البته اقای شکیبا حق رو به آقای خاتمی داد و گفت اگر هم انگشتر رو می داد دقایقی بعد توی خاکای باغ گم و گورش می کرد. می گفت اگر به اینا یه سکه بهار آزادی بدید هم راحت با یه نخ سیگار عوضش می کنن.

 بعد رفتیم قسمت کاردرمانی. کارای دست و سفال و نقاشی جانبازا اونجا بود. یکی از کاردرمانا ارگ می زد و می خوند تا فضا رو مثلا شاد کنه اما آتیش جهنم با یه سطل آب خاموش نمی شه. از این سالن وارد سالن ورزش شدیم با تعدادی محدود وسایل ورزشی. اسامی شهدای آسایشگاه رو دیدیم و فاتحه دادیم. بعد کاردرمان ورزشی آقای جلالی برامون صحبت کرد. گفت که این جنگ واقعا جنگ حق علیه باطل بوده چون یه ایران بوده در برابر 38 کشور. بعد راجع به ورزش های جانبازا صحبت کرد و دستگاه دراز نشستی که یکی شون اختراع کرده بود و به اسم یکی از بچه های اسایشگاه نام گذاری کرده بود نشونمون داد. اقای جلالی به ما بن هایی رو داد که می تونستیم به جانبازها هدیه کنیم که از تعاونی بابتش موقع رفتن به خونه برای  خانوادشون هدیه ببرن.

گفتم خانواده، امیدوارم که این پدر امروز با وجود وضعیت غیر عادی ای که داره -البته غیر عادی به نسبت ما که معلوم نیست کدوممون غیر عادی هستیم–  بهش افتخار کنن و همیشه بیاد داشته باشن که این پدر وقتی که جونشو توی دستش گرفت و رفت جبهه اونا هنوز عاقل نبودن. حالا که بابا برگشته اونا بزرگ شدن، تحصیل کردن و عاقل شدن اما باباها... .بابای امروز بابایی که با روزی حداقل ده تا دوازده تا قرص ارامبخش کنترل می شه. درسته این بابا حتی شباهتی به اون قهرمانای توی فیلم ها هم نداره و توی هیچ فیلمی جانباز اعصاب و روان رو نشون نمی دن اما با همه توهمات و پرت گویی ها و عدم کنترل در رفتارش از طایفه مردای مرده. شهید هروز با یه پرواز ناتمومه. جانباز اعصاب روان اونقدر بزرگواره  که عطای دنیا رو به لقاش بخشیده. ثروت و ریا و قدرت و لذت دنیا از بیماری های روانی ماست ولی اون دیگه از این بیماری ها منزه شده. چون چیزی نداره که محافظه کار بشه و نه چیزی می خواد که دچار ذلت و چاپلوسی بشه. این یعنی بی نیازی مطلق و مگه نه اینکه بزرگی تو بی نیازیه. اینا حتی برای خدا هم زحمت زیادی ندارن و از اون بنده هایی ان که اسماعیلشون رو تو مسلخ عشق به خدا ذبح کردن و اخلاص یعنی این و عشق تشنه همین اخلاصه. خوش بحال خدا که حداقل این عاشقا رو داره و شاید نگهشون داشته که ما آدمای اسیر روزمرگی و تباه که حتی مالمون رو در حد زکات و خمس به مسلخ نمی بریم به یاد داشته باشیم که عشق بازی یعنی چی. می گن که جانباز اعصاب و روان اونقدر مظلومه که نمی تونه از حق خودش هم دفاع کنه ولی من می گم که اون بی نیاز تر از اینه که از دست ما بنده های حقیر چیزی بخواد و در محضر خدا هم که نیازی به دفاع نداره. اون که نیازمند توجیه و دفاعه ماییم نه اون جانبازی که توی هر حمله عصبی اش اونقدر تصفیه شده که با عطریاس حضور حضرت زهرا رو درک می کنه و وقتی که توی خوندن قرآن به مشکلی بر می خورده می گه کیست مرا یاری دهد دلای پاک همرزماش فریاد هل من ناصرش رو بی پاسخ نمی زارن. صاحب این دل پاک وقتی که رفت جبهه تازه پیرش رو شناخته بود وقتی هم که برگشت پیرش حتی نبود که روح خسته اش رو تسکین بده. مهجورش کردن ولی اون از جانبازی در راه مرادش ناراضی نبود و نیست. خوردن حق این ادما خیلی توی این دنیا آسونه ولی این دنیا آخر همه چیز نیست.

باید به یاد داشته باشیم که جانباز اعصاب و روان در بعضی موارد جانباز جسمی و شیمیایی هم هست اگر هم شیمیایی نباشه با تاثیر شیمیایی داروهای شیمیایی شهید می شه. و امروز اگر کسی ذره ای و کمتر از ذره ای خودش رو در مقابل این مردای مرد که یک ریگ از سرزمین همیشه ایران رو به دست دشمن متجاوز ندادن و با جسارت و جانبازی خودشون استقلال میهنمون رو تا ابد بیمه کردن بدهکار می دونید بسم ا... این مردای همیشه تنهای بیگناه اسیر نرده ها و دیوارهای بلند، نگاه معصوم و آسمونی شون در انتظار قدوم خسته از روزمرگی شماست. اگر اون جا جانباز عراقی هم هست پس بیایید ما هم مرد باشیم.

روز دوشنبه تا شب گریه کردم چون سوال بی جوابی داشتم که زجرم می داد.  فکر می کردم اگر حضرت عباس جانباز اعصاب و روان بود امروز راجع بهش چی فکر می کردیم و فکرمی کردم  که قهرمان جنگی که امکان قهرمان بودن رو هم در چشم دنیایی و کورما از دست داده اگر شهید می شد امروز نگاه همه بهش بهتر نبود؟ جوابی پیدا نمی کردم.

تا اینکه دیروقت شب یه پیام کوتاه دریافت کردم که پاسخ سوالات من بود و خیلی آرومم کرد:

در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست         ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی


+ درود بر شما. روابط عمومی به زبان آدمیزاد با ادامه معرفی نرم افزار جامع روابط عمومی بروزه!


+ درود بر شما. روابط عمومی به زبان آدمیزاد با ادامه معرفی نرم افزار جامع روابط عمومی بروز شد.


+ درود بر شما. روابط عمومی به زبان آدمیزاد با ادامه معرفی نرم افزار جامع روابط عمومی بروز شد.


+ برای آشنایی با نرم افزار جامع روابط عمومی سری به روابط عمومی به زبان آدمیزاد بزنید.


+ درود بر شما. اگر مایلید بدانید چقدر در روابط عمومی قوی هستید سری به روابط عمومی به زبان آدمیزاد بزنید.


+ به سهامداران خود احترام بگذارید. به آنان نشان دهید که متشخص و امین هستید!


+ تا کنون همه از مشتری مدار گفته اند. سری به روابط عموی به زبان آدمیزاد بزنید و این بار از سهام دار مداری بشنوید.


+ صاحب سهم را مشتری و هواخواه موسسه سازید (1) با افزایش تعدا صاحبان سهام است که می توان دموکراسی اقتصادی را بر پایه های محکم استوار نمود.ادامه...


+ در دنیای تبلیغات خودخواه نباشید. تنها تبلیغات سازمان خود را پیش نبرید گاهی حمایت تبلیغات سازمان های غیرانتفاعی بیشتر به شما کمک خواهد کرد.(اصلاعات بیشتر در روابط عمومی به زبان آدمیزاد)


+ گاهی ممکن است برنامه ای را با زحمات و هزینه زیاد دنبال کنید بدون به دست آوردن کوچکترین نتیجه.پس همیشه برنامه های خود را ارزیابی کنید. سری به روابط عمومی به زبان آدمیزاد بزنید تا با نمونه ای از این مشکل آشنا شوید.






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ