وقتی من و آذین برای شروع کار با کودکان کار وارد چهارراه ایران خودرو شدیم تمام تفکرمون این بود که برقراری ارتباط خیلی مشکله و با افراد متفاوتی مواجه خواهیم شد. اما همه چیز خلاف انتظارمون پیش رفت...
به محض اینکه وارد 4راه شدیم اول با آقای کرمانی افسر راهنمایی و رانندگی صحبت کردیم و از ساعت استقرار بچه ها پرسیدیم. گفت معمولا از 8 صبح تا 8 شب هستن. البته تو گرما بیشتر صبح و عصر می آن. آقای کرمانی گفت که با اکثر بچه ها جوره و می شناسدشون.
به اولین کیسی که برخوردیم احمد (محمد فرودین) بود. احمد 18 سالش بود و کلی تاقچه بالا گذاشت. گفت دو سه ساعت دیگه بیاید. گفتم حالا آقای رییس اگه می شه یه وقتی به ما بده. برو به کارت برس چراغ سبز شد بیا یه چندتا سوال جواب بده و دوباره برو. گذاشت رفت دنبال کارش.
کیس دوم و سوم عباس و برادر کوچیکش سجاد بودن. آذین با سجاد و من با عباس صحبت کردم. این دو تا پسربچه محجوب و مودب به خاطر تصادف و از کارافتادگی باباشون اولین تابستونی بود که مجبور به کار شده بودن. هر دو اسفند دود می کردن. مدتی قبل کتف چپ عباس شکسته بوده و وقتی برده بودنش شماره 2 گفته بودن یه هفته دیگه بیاید تا دست بجنبونن و ببرنش بیمارستان امام خمینی اونجا گفته بودن که دیگه دیر اومدید و دستش بد جا افتاده! آخر سر دو تا از ساعتای اهدایی سازمان رو بهشون دادیم. بلافاصله به مچشون بستن و عباس مشغول تنظیم کردن ساعت شد.
کیس چهارم بابک بود که آثار سوختگی روی دست و صورتش مشهود بود. یه پسر گل فروش با شخصیتی به شدت درون گرا. گفتیم کارش رو بکنه و هر چراغ سبز بیاد و چندتا سوال جواب بده. خلاصه آذین گفتگو با بابک رو در حالی انجام داد که بعد حرکت ماشینا به سمتش می دوییدیم و اون به سمت ما واکنشی نشون نمی داد. آخرش یه ساعت بهش دادیم و بهش گفتم با آذین یه عکس بندازه که قبول کرد. شرایط بابک از همه بدتر بود. نه پدر و مادری ، نه خونه ای.
بالاخره اونقدر دور چهارراه با احمد گشتیم که موافقت کرد باهام صحبت کنه. آذین هنوز سرگرم بابک بود که من به پیشنهاد خود احمد کنار خیابون تو سایه شروع به پرسیدن کردم. آخرش که ساعت سازمان رو بهش دادم گفت که از اینا خوشم نمی یاد. اما آخر سر دیدیم به مچش بسته!
کیس پنجم مجید بود که اگر ناپدریش -که به زحمت 10 سال از خودش بزرگ تر بود- نشونش نمی داد اصلا فکر نمی کردم که کار می کنه. مجید کاملا مودب و تمیز و سر بزیر بود و سر و وضعش اصلا با خودمون فرق نمی کرد. بنایی و شیشه پاک کنی (شیشه ماشین) انجام می داد. تمام سوالامو جواب داد. قبلا تو باشگاه فوتبال بازی می کرد که به خاطر فشار مالی ول کرده بود. شوهر مادرش هم گفت اگه می شه برای منم یه کاری بکنید. ناراحتی کلیه داشت. فقط تونستم شمارشو بگیرم و گفتم شاید نشه کاری کرد اما من به سازمان اعلام می کنم.
داشتم از خیابون رد می شدم که یکی از مردای میانسال گفت خانم شاید شما خبرنگارم باشید که گفتم نیستم گفت باشه ترو خدا به هر کی که می تونید بگید که این افغانی هارو جمع کنن. بهشون کار ندن. بخصوص تو شهرداری تا ما مجبور نشیم برای شندرغاز جون بکنیم.
اومدم این ور دیدم آذین داره داره با کیس ششم صحبت می کنه. اسمش جواد بود. 18 ساله. سی دی فروش. اونم پسر خوبی بود.
تو این گیر و دار مامور شهرداری اومد. بچه به ما گفتن شهرداری و ناپدید شدن. من رفتم جلو و مجابش کردم که بره. آخرش کوتاه اومد و گفت عجب زبونی داری! و کم آورد و رفت.
کیس هفتم و آخر آیدین بود که به خاطر ماه رمضون بستنی فروشیو ول کرده بود و با جواد سی دی می فروخت. از هفت سالگی کار می کرد.
آخرش همه بچه ها دور ما رو گرفته بودن و نمی رفتن کار کنن. احمد از قورباغه هاش تعارف می کرد. گفتیم بچه نداریم. قوطی عباسو مامور شهرداری له کرده بود و دیگه نمی تونست کار کنه. اونم قوطی ای که برای درست کردنش دستش رو زخمی کرده بود. بچه ها بیشترین آزار روحی وجسمی رو از مامورای شهرداری می دیدن. جواد یکی یه سی دی به ما داد. راننده ها و سرنشینا با تعجب ما دو تا رو بین کودکان کار (دوستانمون) نگاه می کردن. از مامور راهنمایی و رانندگی و بچه ها می پرسیدن اینا چه کار می کنن...
خلاصه اینکه سه شنبه بهترین روز کاری من بود. بابت گپ زدن با بچه ها و دست کشیدن به سر پسربچه هایی که قبلا مواظب بودیم بهمون نخورن به روحمون حقوق می دادیم.
ما یاد گرفتیم: هر انسانی که با ما متفاوته، غیر قابل معاشرت نیست!