یک روز معلم یکی از کلاسها نیامده بود. به جای اون، یکی دیگه از معلم های مدرسه رفت سر کلاس. از اونجا که درس مورد نظر تخصص اش نبود، تصمیم گرفت یه بازی شاد و ساده راه بندازه و اون ساعت رو اینطوری بگذرونن.
برای همین ، یه ظرف آب و یه صابون و یه قوطی جوهر خودنویس آورد. بچه ها رو به صف کرد و مسابقه شروع شد.
قرار بود هر کدوم از بچه ها بیاد و دستش رو که قبلا جوهری شده بود، بدون کمک کسی و بدون کمک دست دیگه اش، با آب و صابون پاک کنه. یعنی راست دست ها دست راستشون رو جوهری میکردن و باید با همون دست، اون رو با آب و صابون تمیز میکردن، چپ دست ها هم دست چپشون. و در آخر، کسی که هم زمان کمتری صرف کرده بود و هم دستش رو تمیز تر شسته بود، برنده اعلام میشد. مسابقه تموم شد و برنده مشخص شد.
وقتی برنده رو نگاه کردن، دیدن هنوز هم جوهر بین انگشتانش مونده و کاملا تمیز نشده. معلم باحال ما، نفر آخر ( که از همه بیشتر کارش طول کشیده بود و دستش کمتر تمیز شده بود ) رو آورد. این بار اجازه داد از هر دو دستش استفاده کنه. زمان گرفتن و دیدن که در زمانی خیلی کمتر از نفر اول، دستش رو کاملا تمیز کرد و هیچ اثری از جوهر روی دستش نموند.
معلم بچه ها رو جمع کرد و بهشون گفت:
دیدید....
ما همه مثل اون دست هستیم...
اگه یه روزی حتی همه ی عزم خودمون رو جزم کنیم که خودشویی کنیم و به فکر تمیز کردن درون خودمون بیافتیم، بازهم یه جاهایی باقی می مونه که دستمون بهش نمی رسه.... اما اگه یه دوست خوب و صادق مثل اون یکی دستمون باشه...خیلی راحت تر و بهتر می تونیم خودمون رو اصلاح کنیم...
واسه همینه که یه بزرگی گفته :
اگه همه ی عمرتو صرف پیدا کردن یه دوست واقعی کنی ، ضرر نکردی.