رفته بودم به کلن دو روزی، اگر آلاسکا هم بود و مجبور به دیدن پوسترهای خانم سارا پلین هم می شدم بایدم می رفت. به سر می رفتم . بچه های تلاش خبر کرده بودند که می خواهند مراسمی بیارایند به مناسبت هشتاد سالگی داریوش همایون. یا چنان که من خوانده ام ایشان را همه این سال ها "آقای همایون" نه بیش و نه کم.
رفتم تا ادای دین کرده باشم به کسی که روزنامه نگاری و نوشتن را بیش از هر کس از وی آموختم و زندگی را شاید. روزگاری از زنده یاد حسین بهزاد میناتوریست شنیدم که می گفت استاد خوب آن نیست که شاگردانی بسازد که مانند خود او بزند بلکه آن است که نوازندگی درست یاد بدهد و بگذاردشان با خیال وسوداهای خود. همایون چنین استادی بود بی آن که ردای استادی به بر کند، اصلا اصراری داشته باشد یاد می داد. و یاد نمی داد که مانند او باشیم عینا، مانند او که از سونکا آغاز کرد و به رستاخیز رسید و حالا حزب مشروطه. یکسره سیاست و سیاست ورزی. من که نه سیاسی ام و نه سیاست می ورزم هم می توانستم از او یاد بگیرم که گرفته ام بسیارها.
باری رفتم و خودم را نفس نفس زنان رساندم به مجلس کلن. و وقتی خانم مدرس صدایم کرد که بعد از شنیدن سخنان خان بابا تهرانی که انگار به نمایندگی از تفکر چپ سخن گفت، پشت میکروفن بروم اول پیام آقای ابراهیم گلستان را رساندم و بعد برای آن که برای آنان که نمی دانستند و احیانا تعجب زده شده بودند که در جمع سیاسیون میانه و چپ و راست، مشروطه خواه و جمهوری خواه من چه می کنم نخود در شله زرد، گفتم از روزی که به توصیه دکتر سیروس آموزگار رفتم به ساختمانی که قرار بود در آن روزنامه ای منتشر شود به اسم آیندگان، چهل سال قبل، و ده سالی بعد که دیگر نرفتم سه روز بود که آقای همایون به من حکمی داده بود به عنوان قائم مقام موسسه.
شرحی از آن خوش حال ها گفتم. از فاصله بیست تا سی سالگی خود. از مکتبی گفتم که آیندگان بود. از دانه ای گفتم که فشاند و نهالی که نشاند. از سرنوشت آیندگان گفتم وقتی که او در آن نبود و من هم نبودم. و انقلاب بود. از روزی گفتم که برای آخر بار همه گروه های سیاسی در برابر تصمیمی برآمده از دل حکومت جدید ایستادند. تظاهرات علیه توقیف آیندگان.
از حاضران در میهانی کلن، تا این گفتم برخی دستشان به سرشان رفت. آثار ضربه های آن روز.
بدین گونه نشان کردم که مکتب آیندگان از کجا آمد و چه شد.
آقای همایون در پایان مجلس که خواستند از حاضران و سخنرانان قدردانی کنند اشاره کردند که در روایت من نکته ها شنیدند که نمی دانستند. آری چنین بود چون در همه سی و یک سالی که گذشت ندیده و نگفته بودم. اگر خطا نکنم آخرین بار در پشت بام وزارت ارشاد [اطلاعات و جهانگردی آن زمان] بعد از حادثه سینمارکس آبادان من از تلویزیون رفته بودم با او در مقام وزیر و سخنگوی دولت گفتگو کنم.
و این مناسبت ها چه که نمی کند. چنان که وقتی دکتر سیروس آموزگار روایت از آن سال ها گفت و از شناخت طولانی خود از همایون، انکار پنبه زنی بود و حلاجی کرد و پنبه ها را به هوا فرستاد. پنبه یادها را و هنوز دارم با آن ها بازی می کنم که هر گوشه ای شرح راهی است که گذر کردیم تا حال که پراکنده ایم به هر سوئی، تا آن روز که گردمان هم پراکنده شود. گل کوزه گران شویم.
و شب گذشت. صبح چشم باز نکرده ماندم پای شیرین زبانی های خان بابا تهرانی که با رضا چرندابی آمده بود، و صبحانه را با مهدی فتاپور و مریم خوردیم و پای صحبت های بابک امیرخسروی مانند همیشه شیرین و وجودش بهشت. بعد رفتم به دیدار بیژن دادگری که بی دیدن او کلنم به سر نمی رفت. اگر می توانستم سراغی هم از سایه بگیرم و اگر هم نبود با همسرش و بچه ها دقایقی بگذرانم می توانستم گفت که یک سفر دو روزه پرو پیمان رفته بودم. اما افسوس این آخری نشد.
شرح سخنانی که در این مجلس گفته شد. به خصوص سخنرانی مانند همیشه شیرین سیروس آموزگار و سخنان باز مثل همیشه بسیار آموزنده و یادگرفتنی آقای همایون، در شبی چنان پربار قرارست در نشریه تلاش نشر شود. منتظرش می مانم. اما در این راه همسفر شدم با علیرضا نوری زاده که او نیز به اصرار و از نیمه راه آمریکا به هر شکل خودش را رساند به مجلس کلن.
بعد از چهل و اندی که نوری زاده را از دور و نزدیک می شناسم و در زمان های جوانی، و حتی در دوران انقلاب، در دو باند و گروه بودیم و بعد روزگار مرا در تهران و او را در لندن نشاند و جناح ها و دسته ها و باندها را باطل کرد، این اولین بار بود که چنین فرصتی دست داد از برکت مجلس هشتاد سالگی آقای همایون. در هواپیما از هیث رو تا فرانکفورت و از آن جا با قطار به کلن. بگو از ساعت ده صبح تا هشت شب با تاخیر ها و معطی هایش. تنها ماندم با نوری زاده و گفتگو کردیم. تحربه جالبی بود. این خصلت عطوفت و شاعرانگیش بیشتر در چشمم پررنگ شد. هیچ حرفی از سیاست نزدیم . هیچ روایت از این جمله که می گویند و می شنوید نگفتیم. و به شرح ایضا در برگشت تا نیمه شبی که به خانه رسیدیم.
باید این را از هم برکات داریوش همایون بدانم که در آن روزگار از جمله درس ها که از وی گرفتم معجزه گفتگو بود، رو در روئی با آدم ها شدن، نفس به نفس.آقای همایون در آن چهل سال پیش در حالی که لحظه ای را برای خواندن و دانستن از دست نمی داد و می خواست همه این باشند اما برای هر جدل و هر معضلی، گفتگو را دوا می دانست.
عکسی که در صدر این نوشته آمده از مجلس است و از آن جا که نشسته بودم از صاحب مجلس.