آهنگر و سگش
آهنگری سگ کوچکی داشت که همراه همیشگی اش بود. زمانی که آهنگر بر آهنش چکش می زد سگ بیدار بود و دمش را تکان می داد. یک روز استاد در حالی که استخوانی برای سگ می انداخت،گفت:((ای سگ ولگرد تنبل ،با این همه سر و صدای سندان خوابت می برد اما با اولین تلق تولوقدندانهای من بیدار می شوی.))
هر کس به فکر منافع خودش است.