خبر رسید . یعنی نیما خبر داد که از نیویورک زنگ می زد و این سال ها از او درباره اردشیر می شنوم. گفت اردشیر محصص درگذشت. این را از کسی شنیده بود که این اواخر نگهداریش می کرد. چون مدت ها بود که دیگر روی صندلی چرخدار بود. عکسی هم آخر بار از وی دیدم او را باد کرده و تمام موها را از دست داده - همانند کسانی که شیمی درمانی می کنند - نگاهش خالی بود نشسته روی صندلی اش. اما عجب که تا همین اواخر همچنان می کشید.
آخرین چیزی که درباره اردشیر خواندم نوشته ای از خانم شیرین نشاط بود در کتابی به نام ترانزیت تهران که همین روزها منتشر می شود و خواهید خواهد. کتابی است که روزنامه نگارهای جوان ایرانی هر کدام نقبی زده اند با مقاله و عکس و کارتون و حتی پاره هائی از فیلمشان به تهران. من هم آن جا چیزکی نوشته ام از گذشته تهران. شهری که در آن زاده شدم.
اما اردشیر در رشت زاده شده بود و لهجه اش هم حفظ کرده بود از یک خانواده اهل علم. از همان خانواده مهکامه مجصص و بهمن محصص هم برآمده اند.
از اولین کسانی که محصص تکانش داد خسرو گلسرخی بود که نقدی هم درباره اش نوشته و تجلیلش کرد.
خیلی ها اردشیر را به خاطر آن چه در یک سال قبل از انقلاب کشیده بود و تیغش را به جانب پادشاه گرفته بود بد گفته اند انگار آن موقع که اردشیر شاهان قاجار را می کشید مقصودش واقعا ناصرالدین شاه یا مظفرالدین شاه بود. این ها نفهمیده بودند که زیر آن عینک و آن سادگی کسی هست که قدرت را به ریشخند می گیرد. انقلاب نشده به نیشخند گرفته بود.
اردشیر در سال 1317 زاده شده بود . پس وقتی از تهران رفت آمریکا تازه چهل سالش بود و موقع شکوفائی اش بود.
نامش دست کم به استناد آن چه از او در موزه های بزرگ عالم هست می ماند. همراه نام زادگاهش. یادش عزیز باد