چندی بود که در وبلاگ به مبحث هوش هیجانی می پرداختیم. مطلبی که از نظرتان خواهد گذشت چندی پیش به دستم رسید با وجود اینکه علی الظاهر ارتباطی با روابط عمومی ندارد اما با نگاهی عمیق می توان را یکی از بهترین پندها برای مدیران، کارشناسان و کارمندان این عرصه دانست. به خوش دو توصیه ارزشمند نتیجه: "تمامی راز مراقه در همین دو نکته خلاصه شده است: "شاهد بودن و گوش دادن". دو هنر بزرگ و غیرقابل اجتناب روابط عمومی. و اما مطلب:
< type=text/java>
hasEML = false;
>
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است و تنها یک گناه، و آن جهل است و در این بین، باز بودن و بسته بودن چشم ها، تنها تفاوت میان انسانهای آگاه و نا آگاه است. نخستین گام برای رسیدن به آگاهی توجه کافی به کردار، گفتار و پندار است. زمانی که تا به این حد از احوال جسم، ذهن و زندگی خود با خبر شدیم، آن گاه معجزات رخ میدهند.
در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او زندگی، تلاشها و رویاهای انسان سراسر طنز است! چرا که انسان نا آگاهانه
همواره به جست و جوی چیزی است که پیشاپیش در وجودش نهفته است! اما این نکته را درست زمانی می فهمد
که به حقیقت میرسد! نه پیش از آن!
مشهور است که "بودا" درست در نخستین شب ازدواجش، در حالی که هنوز آفتاب اولین صبح زندگی مشترکش طلوع نکرده بود، قصر پدر را در جست و جوی حقیقت ترک می کند. این سفر سالیان سال به درازا می کشد و زمانی که به خانه باز می گردد فرزندش سیزده ساله بوده است! هنگامی که همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان "بودا" می دوزد، آشکارا حس می کند که او به حقیقتی بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و متعالی. بودا که از این انتظار طولانی همسرش شگفت زده شده بود از او مپرسد: چرا به دنبال زندگی خود نرفته ای؟! همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها همانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش می گشتم! می دانستم که تو بالاخره باز می گردی و البته با دستانی پر! دوست داشتم جواب سوالم را از زبان تو بشنوم، از زبان کسی که حقیقت را با تمام وجودش لمس کرده باشد. می خواستم بپرسم آیا آن چه را که دنبالش بودی در همین جا
و در کنارخانواده ات یافت نمی شد؟! و بودا می گوید: "حق با توست! اما من پس از سیزده سال تلاش و تکاپو این نکته را فهمیدم که جز بی کران درون انسان نه جایی برای رفتن هست و نه چیزی برای جستن!"
حقیقت بی هیچ پوششی کاملا عریان و آشکار در کنار ماست آن قدر نزدیک که حتی کلمه نزدیک هم نمی تواند واژه
درستی باشد! چرا که حتی در نزدیکی هم نوعی فاصله وجود دارد! ما برای دیدن حقیقت تنها به قلبی حساس و چشمانی تیزبین نیاز داریم.
تمامی کوشش مولانا درحکایت های رنگارنگ مثنوی اعطای چنین چشم و چنین قلبی به ماست. او می گوید: معجزات همواره در کنار شما هستند و در هر لحظه از زندگی تان رخ می دهند. فقط کافی است نگاه شان کنید. او گوید: به چیزی اضافه تر از دیدن نیازی نیست! لازم نیست تا به جایی بروید! برای عارف شدن و برای دست یابی به حقیقت نیازی نیست کاری بکنید! بلکه در هر نقطه از زمین، و هر جایی که هستید به همین اندازه که با چشمانی کاملا باز شاهد زندگی و بازی های رنگارنگ آن باشید، کافی است!
این موضوع در ارتباط با گوش دادن هم صدق میکند!
تمامی راز مراقبه در همین دو نکته خلاصه شده است:
"شاهد بودن و گوش دادن"