مرا کسی نساخت، خدا ساخت؛ نه آنچنان که «کسی می خواست» ، که من کسی نداشتم، کسم خدا بود،کس بی کسان.
او بود که مرا ساخت، آنچنان که خودش خواست، نه از من پرسید و نه از آن «منِ دیگر»م. من یک گِلِ بی صاحب بودم. مرا از روح خود در آن دمید و ، بر روی خاک و در زیر آفتاب ، تنها رهایم کرد. «مرا به خودم واگذاشت» عاق آسمان! کسی هم مرا دوست نداشت؛ به فکر نبود. وقتی داشتند مرا می آفریدند، می سرشتند، کسی آن گوشه خداخدا نمی کرد.