ایکاش دنیا بداند که نیست هردم عزیزی بر جا
ایکاش فلک بخواند تمام نامههای از یاد رفته برما
موقعی که شادی فقط شادی،
زمانی که غمگینی ، روزهای شاد دور از دسترس هستند،
پس دریاب روزهای شاد را تا غبطه آن روزها در ایام غم ، در دلت جا نگیرد.
دیر زمانی بود که در زیر سایه پر مهر و محبت پدر و مادری مهربان چشم به زندگی و جهان گشوده و سالهای متمادی عمر خویش را در پرتو حمایت آنان میگذراندم ، غافل از اینکه جبران محبتی کرده باشم ، غافل از اینکه من هم به حد و اندازه خود میتوانم من نیز گوشهای از مهر و محبت آنان را با اندک خمیر مایه خود ، از خود راضی و خشنود سازم ، سالها گذشت و گذشت با تمام سرکش و عصیانم در ایام کودکی ، نوجوانی و جوانی بر این دو انسان عزیز و شریف.
از وصف مادر، بگذریم، چرا که هرچه بگوییم و بنویسیم باز کم است و شاید بتوان گفت زیباترین جمله همان جمله بهشت زیر پای مادران است ، در حال حاضر گفتهها مصادف با روز میلاد اختر تابناک امامت و ولایت ، دروازه شهر علم و دانش ، شیر خدا ، مایه فخر دو عالم ، حیدر کرار ، تراب مطهر ، همان که هرچه میگذرد تازه میفهمیم او که بود و چه کرد ، و این بهانهای شد تا کمی هم از یک انسان زحمتکش و شریف قدردانی کنم ، و آن کسی نیست جز پدر ، این نور دل و روح من ، امید من و حامی من در تمام لحظات زندگیم ، او که بطور یقین در تمام مراحل سنیام مرا با دستان پرتوان خویش یاری نمود و دستم را گرفت و من بوسهای بر آن دستان مینهم و چشمان شرمسار خود را پایین میاندازم تا این کج خیالی قصور خود را با زبان بیزبانی به پدر عزیزم نشان دهم.
پدر ، ای پدر عزیز و مهربانم ، از وجود نازنینات آمدم بوجود ، ارزش و مقام تو را دیر فهمیدم ولی فهمیدم ، زمانی که درد نامفهومی در وجود بزرگوارت رسوخ کرده بود و خواب زندگی را بر من حرام نمود ، ارزش والای تو را فهمیدم ، همان زمانی که اندک بهبودی که یافتی به سفر حج رفتی و من بعد از رفتنات بیمار گشتم و پانزده روز تمام در حسرت دیدارت شب و روز نداشتم تا تو بیایی و من تورا با دیدگان اشکبار در آغوش گرفتم و غم و حسرت فراق این روزها را از تن رهانیدم ، پدر نمیدانی که روزهای بعد از رفتنت چقدر سخت گذشت، و محبت سایر فرزندانت حتی نتوانست ذرهای از آن درد جانکاه را از من دور سازد ، منزلت تو را فهمیدم همان زمانی که به سفر کربلا و بارگاه ملکوتی سالار شهیدان رفتی ، و آن جائی که از دیرباز دیدار آن را چون حسرتی در دل داشتی و میگفتی که تنها آرزویت ، مشرف شدن به پابوسی آن امام جلیلالقدر بود ، و یا به دیدار بانوی بزرگوار اسلام و پاسدار خون برادرشهید بزرگوارش ، حضرت زینب کبری رفتی ، و من تنها ماندم با کولهباری از غمها.
و بعد از آمدنت از این سفرهای معنوی همیشه و همیشه با رهآوردهای معنوی و مادی باز و باز مرا شرمنده خود ساختی ، مرا که باز تو را از خود آزرده بودم ، و باز هیچکدام از این رهآوردهایی که برای من آوردی مانند آن نایب الطواف نبود که اشک شوق و ذوق را بر من رواساختی.
دیر فهمیدم باز فهمیدم تو کیستی و تو چیستی ، و من باید غلاف کنم شمشیر خودخواهی و غرور و نادانی و نادانستههای خود را در برابر اینهمه فداکاری و ایثار ، مهربانی و زحمت و تلاش شبانه روزیات ..... که بدون هیچ چشمداشتی بود ، برای انجام دادن اعمال و فرایض دینیام با من سخت و قاطع برخورد نمودی تا از من نیز مانند خودت انسان صالحی بسازی و این اولین قدم بود در راه زیستنی درست و سالم که آن را با سخاوت به من ارزانی داشتی.