سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
روابط عمومی به زبان آدمیزاد
این تارنما میعادگاهی است برای تمامی علاقمندان به مباحث روابط عمومی، مدیریت، خلاقیت، راهکارهای کسب موفقیت، کارآفرینی و ...؛ اگر ارایه کننده کالا و خدمات هستید، اگر وبلاگ نویسید یا به هر روش دیگری به اشاعه افکار خود می پردازید سری به ما بزنید: کلیه افراد علاقمند می توانند در یک دوره یک ماهه آزمایشی با وبلاگ "روابط عمومی به زبان آدمیزاد" (مهر 84) همکاری نمایند در صورت احراز شرایط با ما خواهید ماند. افراد غیر فعال و یا فعال در زمینه غیر مرتبط حذف خواهند شد.
نویسندگان وبلاگ
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 752
بازدید دیروز : 73
کل بازدید : 670008
کل یادداشتها ها : 350
خبر مایه

موسیقی


1 2 3 4 5 >

با سلام.مدتی است که مشغله و روزمرگی های مرسوم مانع از حضور در جمع دوستانم شده است که از این باب پوزش می خواهم.اما خبر موفقیت برخی دوستان از جمله سرکار خانم جعفری و جناب آقای شریفی سبب شد بهانه ای برای تبریک و آرزوی موفقیت برای سر زدن به وبلاگ مهیا گردد.

ضمن تبریک و آرزوی موفقیت برای این دو عزیز و دیگر دوستان ارجمند،چنانچه نفرات دیگری در این آزمون موفق شده اند لطفا دوستان اطلاع رسانی نمایند.ارادتمند-فرشاد فخیمی 


  

 

 

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمی ده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من می شنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم ....

هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود . بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو... دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا... چرا ؟ این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟ آخه خدا! من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ، ده تا دوستت دارم . اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم. مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک: آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان می خواستند . دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند بر لب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

 یه حدیث قدسی هستش که خدای بی همتا می گه:

عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی. یعنی: بنده ام مرا اطاعت کن تا تو را مثل خودم کنم، گوشت می شم بشنوی ، دستت می شم کار کنی ، پاهات می شم باهاش راه بری ،چشمت می شم ببینی و چون خدا هرچه را اراده کنی آن شود. مثل انبیا و معصومین علیهم السلام و بعد از ایشان اولیاالله و علما که در راه خدا و معصومین قدم گذاشته و اطاعت امر خدا را می کنند و به اذن خدای عزیز چه کارهایی که نمی کنند و ما آن را معجزه می نامیم مثل شفای بعضی مریضی ها.

و این ها نیست مگر در سایه اطاعت بی چون و چرای دادار بی همتا

و ختم کلام بخشی از یک حدیث قدسی باشه که زیبای مطلق می فرماید:

من عشقنی عشقته ( هر کس عاشق من شود، من عاشق او می شوم )


  

 


 

     در بیمارستانی، دو مرد در یک اتاق بستری بودند. مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی    بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر،  خانواده?هایشان، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند. بعد از  ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که   می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و  تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.

     او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور    و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.

   در یک بعد از ظهر گرم، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد. با وجود این که  مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش    وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.

 روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد. یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد، با  پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.

 پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به  کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون  نگاه کرد،

    اما...

    تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود. 
 با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا

  وصف می کرد؟

  پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند. شاید    فقط خواسته تو را به زندگی امیدوار کند.

   بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان، سعی کنید دیگران را شاد   کنید.


....شادی اگر تقسیم شود دوبرابر می شود...
 
 اگر می خواهید خود را ثروتمند احساس کنید ، کافیست تمام نعمتهایتان را، که با پول
نمی توان خرید، بشمارید. زمان حال یک هدیه است. پس قدر این هدیه را بدانید.
انسانها سخنان شما را فراموش می کنند.
انسانها عمل شما را فراموش می کنند.
 اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آورده اید.
به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیست، بلکه شمارش لحظاتی است که این نفس ها را می سازند.


  

می خواستم زندگی کنم راهم را بستند.ستایش کردم گفتند خرافات است.عاشق شدم گفتند دروغ است.گریستم گفتند بهانه است.خندیدم گفتند دیوانه است...

دنیا را نگه دارید می خواهم پیاده شوم.

علی شریعتی


  

دوم خرداد آمریکا


خبرنگاران تلویزیون فارسی بی بی سی از آمریکا گزارش های انتخابات را می فرستادند. مهرنوش پورضیائی ناگهان هیجان زده فریاد زد این دوم خرداد آمریکاست. او خود از نسل جوان دوم خردادی است که در آن شب تابستانی هر جای کشور که بودند نخوابیدند از هیجان آن که داشتند برای اول بار می رفتند تا نقش خود بر زمانه بزنند. و زدند.

مرد انگلیسی چشم از تلویزیون برگرفته و رها کرده بود اخبار گذرای بحران اقتصادی و سقوط سهام مارک اند اسپنسر را، و دل سپرده بود به اعلام اولین نتایج رای گیری انتخابات ریاست جمهوری آمریکا. همان طور که داشت برای همپالگی های خود داد سخن می داد و یا سخن آن ها را می شنید، لابد چون چشمش به یک ایرانی افتاد که گفت آمریکائی ها این سرمستی را از ایرانی ها دارند.

برخی خندیدند از این طنز. یکی دوتا اخم کردند. اما انگار شوخی نداشت مقاله نویس با تجربه روزنامه لندنی تایمز. از شلوغی و پرسروصدائی پاب فلینت ستریت هم پروا نداشت، چون صدایش را بلند کرد. این جا پاتوق روزنامه نگاران لندن است، جائی که از نزدیک دویست سال قبل، به دوران سلطنت ملکه ویکتوریا، به شهادت عکس ها و مدارک قاب شده بر دیوار، غروب ها روزنامه نگاران آن جا با هم درباره همه حوادث جهان جدل کرده اند. گرچه بیشتر روزنامه ها از این خیابان تاریخی رفته اند. مرد سخنش را با مقدمه ای شروع کرد. خلاصه و فشرده گفت:

جورج بوش و باند نفتگران تگزاس سال 2000 همان جائی قرار گرفتند که سال 1952 تیم آیزنهاور قرار داشتند. آن دفعه هم شرکت های نفتی تگزاس ژنرال خوشنام و پیروز جنگ جهانی را برگزیده بودند برای ریاست. برادران دالس همه کاره دولت بودند و ریچارد نیکسون هم در کنارشان باید مشق ریاست می کرد. منتها موضوع حاد آن زمان "جنگ سرد، ترس از کمونیزم و نفت ایران" بود. موضوع حاد این زمان "تروریسم، ترس از افراطی گرائی اسلامی و نفت خاورمیانه ". در هر دو دوره ایران موضوع اصلی بود و مسکو خرسی که باید مراقبش می بودند.
در این دوره چینی، خانم رایس، رامزفیلد از شرکت های نفتی تگزاس وارد دولت شده اند.

"یازدهم سپتامبر مائده آسمانی بود، جورج بوش خواب نمی دید که در سال دوم ریاستش بلائی از آسمان نازل شود و محبوبیت او را به رکورد تاریخی نود در صد برساند. فردای یازده سپتامبر فقط باید نگران سعودی ها می بود که هم با تگزاس شریک اند و هم با خاندان بوش رفیق. باید به گونه ای بن لادن زده می شد که به هموطنانش و دیگر شیخ نشین های جنوب خلیج فارس لطمه ای نرسد."

مرد روزنامه نگار انگار خود در همان نقطه ای قرار داشت که پنجاه سال قبل اسلافش بودند، گیرم آن زمان پاب ها پر از بوو دود سیگار بود و اینک کشیدن سیگار حتی در این کافه ها ممنوع است. او برای دو سه نفر مستمعانش شرح داد که افغانستان هدف سهل الوصول اول، برای نئوکان ها تمرین آن چیزی بود که تگزاسی ها در سر داشتند. آن ها در سرشان دست انداختن روی نفت شمال خلیج فارس و بین النهرین بود، و قرار گرفتن میان روسیه و چین، و منکوب کردن دو کشور بزرگ و پرجمعیت دارنده نفت یعنی عراق و ایران [چون بقیه شان مانند کویت و امارات و بحرین، قطر، حتی سعودی تکه های کوچکی هستند].

"افغانستان که باتلاق روسیه و قتلگاه انگلیسی ها بود چه آسان فتح شد. جهان هم نه تنها چیزی نگفت بلکه برای جورج بوش دست زد. ایران هم هراسان شده و معقول نشست بر سر میز مذاکرات بن برای آینده افغانستان. رهبران آینده کابل هم از میان دوستان تگزاسی انتخاب شدند. حامد که وردست کوندالیز رایس بود شد جانشین ملاعمر، خلیل زاد که همتای او بود شد نماینده آمریکا در مذاکرات و بعد از آن نماینده آمریکا در مناطق فتح شده. می شد برعکس شود. هم کارزای و هم خلیل زاد افغان بودند و تگزاسی توام.

از این جا روزنامه نگار سخنگو شروع کرد به تشریح نقش ایران که به نظر وی خوب بازی کرده ، بعد از آن که از هراس یازده سپتامبر بیرون آمده، شروع کرده به شناخت همسایگان جدیدش که همان آمریکائی ها باشند.

" ایرانی ها دیدند که خیر این آمریکائی ها اهل داد و ستد نیستند و آمده اند تا بمانند و تمام نفت منطقه را میخواهند. از این جا بود که نقشه شان را عوض کردند. اول یک سناریو جدید به میدان آوردند به نام انرژی هسته ای که ممکن است بمب هم باشد کسی چه می داند، بعد هم شروع کردند به خریدن منابع خبری آمریکا، و توسط آن ها تگزاسی را حریص کردند که گرفتن عراق هم ساده است. به این ترتیب هم شیطان بزرگ آمریکا را به جان دشمن بزرگ خود صدام انداختند و کاری را که ناتمام مانده بود، تمام کردند، هم خودشان را از تیررس آمریکائی ها بیرون کشیدند. پس این تشویق را تا زمانی ادامه دادند که حکومت صدام سقوط کرد و صدام هم در عید ایرانی ها به دام افتاد، از آن پس شروع کردن به لجبازی با واشنگتن."

به نظر این روزنامه نگار، ایرانی ها زهر را آرام آرام به جورج بوش خوراندند. و وقتی در نیمه ژانویه سال آینده باراک اوباما وارد کاخ سفید شود، در تهران حق دارند شادمانی کنند چون که چون هشت سال را گذارنده اند که هر لحظه اش امکان حمله نظامی به ایران وجود داشت – چنان که همین الان هم وجود دارد و ممکن است بوش تا هست این کار را بکند -.
نتیجه ای که او می گرفت این بود که "زهری که آرام آرام ایرانی ها در تن تگزاسی های کاخ سفید کردند، موجب شد تا دست و بال آمریکائی ها چنان در منطقه بند شود که از اجرای بقیه نقشه شان درمانده شوند، و همین جهان را از یک ماجرا و مصیبت بزرگ نجات داد، و از همه مهم تر این که خبر ماجرا را به آمریکائی ها رساند، و کاری کرد که امروز با این رسوائی جمهوری خواهان باید قدرت را وداع گویند."

وقتی گوینده این سخنان نفسی تازه می کرد تا بازگوید که چرا اوباما و مردم جهان این موقعیت را مدیون ایران هستند، یک روزنامه نگار پیر و با تجربه گفت یعنی می فرمائید حالا که پروژه حکومت ایران به نتیجه رسیده و خیالش از بیرون راحت شده کمی هم به فکر مردم ایران خواهد بود. پیدا بود مقصودش رعایت حقوق انسانی است، آزادی بیان است، عدالت و مدارا.

من در دل گفتم این کاری نیست که جز از مردم برآید . باید بخواهند که همانند آمریکائی ها دوم خردادی دیگر برپا کنند. وقتی خواستند هیچ عاملی نمی تواند مانعشان شود. چنان که وقتی نخواهند هیچ چیز تکانشان نخواهد داد.

  

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست. سکه‌ها را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد . فقط پنج دلار بود. سپس به آهستگی از در عقب خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا> حوصله‌اش سر رفت و سکه‌ها را محکم روی پیشخوان ریخت. داروساز با تعجب پرسید چی می‌خواهی عزیزم؟ دخترک توضیح داد که برادر کوچکش چیزی تو سرش رفته و بابام می‌گه که فقط معجزه می‌تونه او را نجات دهد. من هم می‌خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما این‌جا معجزه نمی‌فروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همه‌ی پول منه. من از کجا می‌تونم معجزه بخرم؟ مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید چقدر پول داری؟ دخترک پول‌‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد. سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر کنم معجزه برادرت پیش من باشه. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس  از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار!
 دو راه برای زندگی کردن وجود دارد: یک راه این که هیچ چیزی را معجزه ندانید و دیگری این که همه چیز را
 معجزه بدانید.


  

 


خبر رسید . یعنی نیما خبر داد که از نیویورک زنگ می زد و این سال ها از او درباره اردشیر می شنوم. گفت اردشیر محصص درگذشت. این را از کسی شنیده بود که این اواخر نگهداریش می کرد. چون مدت ها بود که دیگر روی صندلی چرخدار بود. عکسی هم آخر بار از وی دیدم او را باد کرده و تمام موها را از دست داده - همانند کسانی که شیمی درمانی می کنند - نگاهش خالی بود نشسته روی صندلی اش. اما عجب که تا همین اواخر همچنان می کشید.

آخرین چیزی که درباره اردشیر خواندم نوشته ای از خانم شیرین نشاط بود در کتابی به نام ترانزیت تهران که همین روزها منتشر می شود و خواهید خواهد. کتابی است که روزنامه نگارهای جوان ایرانی هر کدام نقبی زده اند با مقاله و عکس و کارتون و حتی پاره هائی از فیلمشان به تهران. من هم آن جا چیزکی نوشته ام از گذشته تهران. شهری که در آن زاده شدم.
اما اردشیر در رشت زاده شده بود و لهجه اش هم حفظ کرده بود از یک خانواده اهل علم. از همان خانواده مهکامه مجصص و بهمن محصص هم برآمده اند.
از اولین کسانی که محصص تکانش داد خسرو گلسرخی بود که نقدی هم درباره اش نوشته و تجلیلش کرد.

خیلی ها اردشیر را به خاطر آن چه در یک سال قبل از انقلاب کشیده بود و تیغش را به جانب پادشاه گرفته بود بد گفته اند انگار آن موقع که اردشیر شاهان قاجار را می کشید مقصودش واقعا ناصرالدین شاه یا مظفرالدین شاه بود. این ها نفهمیده بودند که زیر آن عینک و آن سادگی کسی هست که قدرت را به ریشخند می گیرد. انقلاب نشده به نیشخند گرفته بود.
اردشیر در سال 1317 زاده شده بود . پس وقتی از تهران رفت آمریکا تازه چهل سالش بود و موقع شکوفائی اش بود.

نامش دست کم به استناد آن چه از او در موزه های بزرگ عالم هست می ماند. همراه نام زادگاهش. یادش عزیز باد

  
 



 

این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد.


در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد.

در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.


یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...


آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.


وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم.


تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...

بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.


یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.



این اثر خارق العاده را مشاهده کنید
اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند.


  

آیا شیطان وجود دارد؟

و آیا خدا شیطان را خلق کرد؟

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد... آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.


مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460-
F
) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند.. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد:
شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد.. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.
 

نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن !


  

سفرنامه کلن، هشتاد سالگی همایون


رفته بودم به کلن دو روزی، اگر آلاسکا هم بود و مجبور به دیدن پوسترهای خانم سارا پلین هم می شدم بایدم می رفت. به سر می رفتم . بچه های تلاش خبر کرده بودند که می خواهند مراسمی بیارایند به مناسبت هشتاد سالگی داریوش همایون. یا چنان که من خوانده ام ایشان را همه این سال ها "آقای همایون" نه بیش و نه کم.

رفتم تا ادای دین کرده باشم به کسی که روزنامه نگاری و نوشتن را بیش از هر کس از وی آموختم و زندگی را شاید. روزگاری از زنده یاد حسین بهزاد میناتوریست شنیدم که می گفت استاد خوب آن نیست که شاگردانی بسازد که مانند خود او بزند بلکه آن است که نوازندگی درست یاد بدهد و بگذاردشان با خیال وسوداهای خود. همایون چنین استادی بود بی آن که ردای استادی به بر کند، اصلا اصراری داشته باشد یاد می داد. و یاد نمی داد که مانند او باشیم عینا، مانند او که از سونکا آغاز کرد و به رستاخیز رسید و حالا حزب مشروطه. یکسره سیاست و سیاست ورزی. من که نه سیاسی ام و نه سیاست می ورزم هم می توانستم از او یاد بگیرم که گرفته ام بسیارها.

باری رفتم و خودم را نفس نفس زنان رساندم به مجلس کلن. و وقتی خانم مدرس صدایم کرد که بعد از شنیدن سخنان خان بابا تهرانی که انگار به نمایندگی از تفکر چپ سخن گفت، پشت میکروفن بروم اول پیام آقای ابراهیم گلستان را رساندم و بعد برای آن که برای آنان که نمی دانستند و احیانا تعجب زده شده بودند که در جمع سیاسیون میانه و چپ و راست، مشروطه خواه و جمهوری خواه من چه می کنم نخود در شله زرد، گفتم از روزی که به توصیه دکتر سیروس آموزگار رفتم به ساختمانی که قرار بود در آن روزنامه ای منتشر شود به اسم آیندگان، چهل سال قبل، و ده سالی بعد که دیگر نرفتم سه روز بود که آقای همایون به من حکمی داده بود به عنوان قائم مقام موسسه.

شرحی از آن خوش حال ها گفتم. از فاصله بیست تا سی سالگی خود. از مکتبی گفتم که آیندگان بود. از دانه ای گفتم که فشاند و نهالی که نشاند. از سرنوشت آیندگان گفتم وقتی که او در آن نبود و من هم نبودم. و انقلاب بود. از روزی گفتم که برای آخر بار همه گروه های سیاسی در برابر تصمیمی برآمده از دل حکومت جدید ایستادند. تظاهرات علیه توقیف آیندگان.

از حاضران در میهانی کلن، تا این گفتم برخی دستشان به سرشان رفت. آثار ضربه های آن روز.
بدین گونه نشان کردم که مکتب آیندگان از کجا آمد و چه شد.

آقای همایون در پایان مجلس که خواستند از حاضران و سخنرانان قدردانی کنند اشاره کردند که در روایت من نکته ها شنیدند که نمی دانستند. آری چنین بود چون در همه سی و یک سالی که گذشت ندیده و نگفته بودم. اگر خطا نکنم آخرین بار در پشت بام وزارت ارشاد [اطلاعات و جهانگردی آن زمان] بعد از حادثه سینمارکس آبادان من از تلویزیون رفته بودم با او در مقام وزیر و سخنگوی دولت گفتگو کنم.

و این مناسبت ها چه که نمی کند. چنان که وقتی دکتر سیروس آموزگار روایت از آن سال ها گفت و از شناخت طولانی خود از همایون، انکار پنبه زنی بود و حلاجی کرد و پنبه ها را به هوا فرستاد. پنبه یادها را و هنوز دارم با آن ها بازی می کنم که هر گوشه ای شرح راهی است که گذر کردیم تا حال که پراکنده ایم به هر سوئی، تا آن روز که گردمان هم پراکنده شود. گل کوزه گران شویم.

و شب گذشت. صبح چشم باز نکرده ماندم پای شیرین زبانی های خان بابا تهرانی که با رضا چرندابی آمده بود، و صبحانه را با مهدی فتاپور و مریم خوردیم و پای صحبت های بابک امیرخسروی مانند همیشه شیرین و وجودش بهشت. بعد رفتم به دیدار بیژن دادگری که بی دیدن او کلنم به سر نمی رفت. اگر می توانستم سراغی هم از سایه بگیرم و اگر هم نبود با همسرش و بچه ها دقایقی بگذرانم می توانستم گفت که یک سفر دو روزه پرو پیمان رفته بودم. اما افسوس این آخری نشد.

شرح سخنانی که در این مجلس گفته شد. به خصوص سخنرانی مانند همیشه شیرین سیروس آموزگار و سخنان باز مثل همیشه بسیار آموزنده و یادگرفتنی آقای همایون، در شبی چنان پربار قرارست در نشریه تلاش نشر شود. منتظرش می مانم. اما در این راه همسفر شدم با علیرضا نوری زاده که او نیز به اصرار و از نیمه راه آمریکا به هر شکل خودش را رساند به مجلس کلن.

بعد از چهل و اندی که نوری زاده را از دور و نزدیک می شناسم و در زمان های جوانی، و حتی در دوران انقلاب، در دو باند و گروه بودیم و بعد روزگار مرا در تهران و او را در لندن نشاند و جناح ها و دسته ها و باندها را باطل کرد، این اولین بار بود که چنین فرصتی دست داد از برکت مجلس هشتاد سالگی آقای همایون. در هواپیما از هیث رو تا فرانکفورت و از آن جا با قطار به کلن. بگو از ساعت ده صبح تا هشت شب با تاخیر ها و معطی هایش. تنها ماندم با نوری زاده و گفتگو کردیم. تحربه جالبی بود. این خصلت عطوفت و شاعرانگیش بیشتر در چشمم پررنگ شد. هیچ حرفی از سیاست نزدیم . هیچ روایت از این جمله که می گویند و می شنوید نگفتیم. و به شرح ایضا در برگشت تا نیمه شبی که به خانه رسیدیم.

باید این را از هم برکات داریوش همایون بدانم که در آن روزگار از جمله درس ها که از وی گرفتم معجزه گفتگو بود، رو در روئی با آدم ها شدن، نفس به نفس.آقای همایون در آن چهل سال پیش در حالی که لحظه ای را برای خواندن و دانستن از دست نمی داد و می خواست همه این باشند اما برای هر جدل و هر معضلی، گفتگو را دوا می دانست.

عکسی که در صدر این نوشته آمده از مجلس است و از آن جا که نشسته بودم از صاحب مجلس.

  
+ درود بر شما. روابط عمومی به زبان آدمیزاد با ادامه معرفی نرم افزار جامع روابط عمومی بروزه!


+ درود بر شما. روابط عمومی به زبان آدمیزاد با ادامه معرفی نرم افزار جامع روابط عمومی بروز شد.


+ درود بر شما. روابط عمومی به زبان آدمیزاد با ادامه معرفی نرم افزار جامع روابط عمومی بروز شد.


+ برای آشنایی با نرم افزار جامع روابط عمومی سری به روابط عمومی به زبان آدمیزاد بزنید.


+ درود بر شما. اگر مایلید بدانید چقدر در روابط عمومی قوی هستید سری به روابط عمومی به زبان آدمیزاد بزنید.


+ به سهامداران خود احترام بگذارید. به آنان نشان دهید که متشخص و امین هستید!


+ تا کنون همه از مشتری مدار گفته اند. سری به روابط عموی به زبان آدمیزاد بزنید و این بار از سهام دار مداری بشنوید.


+ صاحب سهم را مشتری و هواخواه موسسه سازید (1) با افزایش تعدا صاحبان سهام است که می توان دموکراسی اقتصادی را بر پایه های محکم استوار نمود.ادامه...


+ در دنیای تبلیغات خودخواه نباشید. تنها تبلیغات سازمان خود را پیش نبرید گاهی حمایت تبلیغات سازمان های غیرانتفاعی بیشتر به شما کمک خواهد کرد.(اصلاعات بیشتر در روابط عمومی به زبان آدمیزاد)


+ گاهی ممکن است برنامه ای را با زحمات و هزینه زیاد دنبال کنید بدون به دست آوردن کوچکترین نتیجه.پس همیشه برنامه های خود را ارزیابی کنید. سری به روابط عمومی به زبان آدمیزاد بزنید تا با نمونه ای از این مشکل آشنا شوید.






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ