الهی دلی ده که شوق طاعت افزون کند و توفیق طاعتی ده که ببهشت رهنمون کند ، الهی دلی ده که در کارتو جان بازیم و جانی ده که کارآن جهان بسازیم ، الهی نفسی ده که حلقه بندگی تو گوش کند و جانی ده که زهر حکمت تو نوش کند ، الهی دانائی ده که در راه بیفتیم و بینائی ده که در چاه نیافتیم ، الهی در سرآب دارم ، در دل آتش در باطن ناز دارم ، در باطن خواهش در دریایی نشستم که آنرا کران نیست ، بجان من دردیست که آنرا درمان نیست ، دیده من بر چیزی آید که وصف به زبان نیست..
*بخشی از مناجات نامه پیر طریقت خواجه عبدالله انصاری*
چه میدانم ، چه میدانم از تلنگرها که بر روح انسانها میخورد ، بدینسان خوابها را یا آشفته میکند یا نمیکند ، عده ای از این رهسپار توشه ای برمیگزینند ، عده ای هیچ و عده ای میان این دو در خلسه ای مبهم پرسه میزنند ، پرسه ای بی انتها.
ماندم در این وادی اینهمه بهت و ناباوری که چه باید کرد ، کدامین ستاره ای کور سوی روشنائی تو ، ای انسان خواهد بود تا دست تو را در این وادی ابهامات گرفته و تو را یاری دهد. "همان شهید همیشه شاهد گفته آیا کسی هست مرا یاری دهد."
گمشده بین آدمها ، میترسم از بیدارشدن ، سوختنی دارم ، زخم هایی دارم.
چکنیم که حیرانیم ،
چکنیم که نمیدانم چکنیم ،
چکنیم که عادت کرده ایم به عادت کردن ، آری درست است عادت ، عادت به آمدن و رفتن های بی انتها ، عادت به گم شدن در روزمره ها ، عادت به شنیدن ، دیدن ، گفتن های گذری ، برپائی بنیان بی عدالتی و ارج نهادن به آن ، و ما انسانها به دنبال چه هستیم چرا هرچه میگردیم کمتر پیدا میکنیم ، کجا میرویم از کجا می آییم ، چرا عادت کریدم به عادت کردن ، ای کاش میشد این لباس عادتها را ازتن برکنده و به جای آن رخت تازگیها و رشد کردن و بلوغ و رفتن را بر تن کنیم....
و لیکن باز این بغض سنگین راه گلو را گرفته و وجود را به تنگنا کشیده است و باز آیا اینها مشتی بازی کردن با کلمات و لغات نیست و کلمات چه قاصرند و الکن در بیان مقصود آدمی.
خدایا ما را کمک کن که راه خویش را در این سنگلاخ ها بیابیم تا زخمه درونمان التیام یابد.
توفیق ده که وظیفه خود را به عنوان یک انسان تنها به سجودی و رکوعی ختم نکرده بلکه فراتر از این مرزهای من رفته ، خود را بشناسیم ، تو را بشناسیم و دیگران را به تو بازشناسانیم ، و "همو که درب علم و دانش فرموده: در اوج قدرت ، انسان باش."