ایکه امروز سواری به کمند مستی
نرود مرکب دیگر به چنین میدانی
بر سر قبر یکی رفتم و گفتم که چونی
گفت احوال ز چه می پرسی بیا تا دانی
این نه آنجاست که پرسنداصل و نسبت را
تو که از نسل گدا یا پسر سلطانی
رشوه،درهم ودینار نخواهندز کسی
عمل نیک بخواهند اگرت بتوانی
باسلام و آرزوی سلامتی برای شما
امروز می خواهم یک شاهکار ادبی بی نظیر که شاید تابحال نشنیده باشید را به شما معرفی کنم
خطبه بی الف(از امیرالمومنین علیه سلام)
خطبه بی از شاهکارهای ادبی امیرالمومنین علی ( علیه السلام ) است که در ادبیات شاید چنین حالتی اتفاق نیافتد علت آنهم اینکه الف یکی از پرکاربردترین حرف در زبان عربی است علاوه بر آن سخن گفتن بدون الف در زبان عربی با وجود حرف تعریف الف و لام ، الف زینت ، حروف ناخوانا و همزه وصل بسیار دشوار است و می دانیم که هنگامیکه حرفی به کلمه ای که دارای (( ال )) باشد برسد باید حتماً الف نوشته شود مانند (( فی الا خره )) اما یک استثناء وجود دارد و آن حرف لام جاره است مانند (( لله )) یا (( للطالمین )) و عجیب آنکه حضرت در هنگام گفتن این خطبه این نکته بسیار مهم را رعایت فرمودند از دیگر عجایب این خطبه آنکه دارای عمیق ترین مفاهیم بوده و از سه موضوع کلی توحید ، نبوت و معاد صحبت شده جالب آنکه حضرت بدون مقدمه و آمادگی این خطبه را قرائت می کنند گویند روزی اصحاب حضرت رسول باهم صحبت می کردند که کدام حرف پرکاربرد ترین است و همه به اتفاق گفتند (الف) در این زمان حضرت شروع به خواندن این خطبه بدون به کار بردن حرف الف کردند ریزترین مطالب و نکات در آن رعایت شده پیشنهاد میکنم حتماً این خطبه را بخوانید .
کریم خان زند
سربازان مانع ورودش می شوند.
خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان، خان زند دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان می رسد.
خان از وی می پرسد که چه شده مرد که چنین ناله و فریاد می کنی؟
مرد با درشتی می گوید همه امولم را دزد برده و الان هیچ در بساط ندارم.
خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟
مرد می گوید من خوابیده بودم.
خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه پاسخی می دهد که فقط مردی آزاده وعادل چون کریمخان تحمل و توان شنیدنش را دارد. مرد می گوید من خوابیده بودم چون فکر می کردم تو بیداری!!!
خان بزرگوار زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستا نش به زیر پوششی ازگرد پنهان
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم میکردند
وآن یکی در گوشه ای دیگر « جوانان » را ورق می زد .
برای اینکه بی خود های وهوی میکرد با آن شور بی پایان
تساوی های جبر را نشان می داد
Roman"; mso-hansi-font-family: "Times New
Roman"">با خطی خوانا بر روی تختخه ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود ، تساوی را چنین نوشت
« یک با یک برابر است »
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد ...
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
به آرامی سخن سر داد .
نگاه بچه ها ناگه به یکسو خیره گشت و معلم
بر جای ماند .
او پرسید اگر یک فرد انسان
New Roman"; mso-hansi-font-family: "Times
New Roman"">واحد یک بود ، آیا باز یک با یک برابر بود ؟
سکوت مدحشی بود و سوالی سخت .
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود .
و او با پوزخندی گفت :
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیرو رو میشد .
حال می پرسم اگر یک با یک برابر بود
نان دمال مفتخوران از کجا آماده میگردید ؟
یا چه کسی دیوار چین ها را بنا میکرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر یار فقر خم میشد ؟
یا که زیر فربت شلاق له میگشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کسی آزادگان را در قفس میکرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خود بنویسید
« یک با یک برابر نیست »
« خسرو گلسرخی »
و اما پس از سلام ادامه شعر آرش ...
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود اید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم بک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می اید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می ایم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ ایا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز
شنبه 23 اسفند 1337
دوستان سلام.خوشحالم که بچه ها کم کم دارن همه وارد وب می شن.
امشب می خوام شعری را برایتان باز نویسی کنم که تم ملی پر رنگی داره .این شعر از سیاوش کسرایی است که در کتاب دوره دبستان هم نسلی های من درج شده بود ولی بعدا به دلایل نامعلوم -و شاید هم معلوم-از این کتابه حذف شد.حیف شد.
گرچه کمی طولانی است اما اگه حوصله کنید و بخوانید به نظرم شعف و غروری به شما دست میده و به ایرانی بودنتان -هنوز هم -می توانید افتخار کنید.گر چه ...
برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه های دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می کردیم در کولک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بان ددین
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار ...
ادامه دارد
باران
باز باران بی ترانه
باز باران ,با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها ,می چکد بر فرش خانه
باز می اید صدای چک چک غم...باز ماتم
من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده
نمی دانم...نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست؟؟؟؟
نمی فهمم, چرا مردم نمی فهمند
که ان کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست؟؟؟
نمی فهمم..کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و اهن به زور چکمه های باران
به روی همسر و پروانه های مرده اش ارام باریده
کجایش بوی عشق وعاشقی دارد؟؟؟
نمی دانم..نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران, عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست...نمی فهمم!!!!؟
یاد ارم, روز باران را
یاد ارم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران..از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر ارام جان می داد
فقط من بودم و باران و گل های خیابان بود
نمی دانم
کجای این لجن زیباست؟؟؟؟
بشنو از من, کودک من
پیش چشمم, مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالاددست
و ان باران که عشق دارد ...فقط جاریست برای عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند که
این عدل زمینی,عدل کم دارد
درود بر شما
امشب می خوام یه دروغ دل انگیز رو با هم بررسی کنیم. این داستان و نقدش بی شک برای شما جالب خواهد بود. شاید هم بعضی از شما با این داستان آشنا بودید اما باور این همه دروغ علیه ایران براتون دردناک بوده. این گره نه با دندون بلکه به راحتی با دست باز شدنیست. همون طور که بسیاری از دروغ های بزرگ تاریخ با کمی منطق و مطالعه پاک شدنی خواهد بود؛ گاهی نداشتن تاریخ دروغین بهتره، حتی اگر نتونیم حقیقتی رو به جایش بنشونیم. (نقدهای من با رنگ آبی نمایش داده شده):
یکی از کتاب های بیست و چهارگانه تورات تماما به ایران هخامنشی [البته ایران هخامنشی به صورت افسانه و در غالب اساطیر. زیرا یهودیان به دلیل محبتی که کورش در آزاد سازی آنان به خرج داد مایل به بیان روایات جذاب و باشکوهی در مورد آنان بودند. از دیگر سو به دلیل قدرت این خاندان بسیاری از قومیت ها و سرزمین ها مایل به متصل کردن سلسله نسب خود به آنان بودند. مثلا مصر در مورد کمبوجیه یا همین مورد استر یهودی به اخشورش که مرتبط بودن آن به ماجرای استر هرگز به اثبات نرسیده است] مربوط می شود و وقایع آن نیز از اول تا به آخر در شوش و در دربار شاهنشاه پارس می گذرد. نام این کتاب "کتاب استر" است و داستان آن داستان تسلط بی چون و چرای دختری یهودی بر دربار پادشاهی ایران در زمان "اخشورش" است که به روایت تورات "از هند تا حبش بر 127 مملکت سلطنت می کرد".
این اخشورش (که ظاهرا خشاریارشا فرزند داریوش هخامنشی است) در سال سوم از سلطنت خویش ضیافتی در "دارالسطنه شوشن" (شوش) برای نشان دادن جلال و حشمت سلطنت خود بر پا می کند که 180 روز [این غلو برای هر خواننده ای واضح است] تمام ادامه می یابد [این موضوع محال است زیرا در آن سال ها خشیارشا درگیر شورش مصر و آمادگی برای حمله به یونان بود]، و پس از انقضای این مدت ضیافت هفت روزه دیگری در قصر پادشاهی ترتیب می دهد که در روز هفتم آن در عالم مستی امر می کند [به تصریح هرودوت در دربار هخامنشی و در مجالس شراب خواری بحث مستی نبوده است. حتی او که خود دشمن درجه یک ایران هخامنشی است بخصوص تاکید می کند حتی هوشیاری آنان به حدی بود که مذاکرات مهم در همین جلسات صورت می پذیرفت] وشتی شهبانوی او را با تاج ملوکانه به حضور پادشاه بیاورند تا خلایق زیبایی او را از نزدیک ببینند( در متن کلدانی تورات تصریح شده است که شاه فرمود او بدین منظور سراپا برهنه شود [خشیارشا تنها یک زن رسمی داشته که دختر عمه اش نیز بود. این دروغ و اغراق محال است. بخصوص در جایی که در هیچ نقطه ای حتی در اختصاصی ترین قسمت اقامتگاه خشیارشا در هدیش پارسه (تخت جمشید) اثری از بازنمایی زنی نیست چه رسد زنی برهنه یا نیمه برهنه])، ولی شهبانو از این کار سرباز می زند و در نتیجه مغضوب پادشاه می شود و شاه پس از مشورت با ریش سفیدان قوم تصمصم می گیرد که رتبه ملوکانه وشتی را به دیگری که شایسته تر از او باشد بدهد، و پس از جستجو در سراسر کشور، دختری بنام استر که عموزاده و دختر خوانده مردی یهودی بنام مردخای بن یائیربن شمعی بن قیس بنیامین است که از اورشلیم جلای وطن کرده و در دارالسلطنه شوشن زندگی می کند [مردخای به روایت عهد عتیق کاتب دربار بود) برای شهبانویی انتخاب می شود، ولی به دستور مردخای قومیت یهودی و خویشاوندی خود را با مردخای پنهان نگاه می دارد (نام حاداثا را به استر پارسی که اکنون در لاتین مفهوم ستاره را دارد تغییر می دهد].
این اخشورش وزیری بنام هامان دارد [چنین نامی برای خشیارشا یا وزیر وی درهیچ کتیبه یا سندی به هیچ زبانی ذکر نشده است] که "جمیع خادمان شاه به حضور او سجده می کنند" [طبق کتیبه بارعام -که تشریفات حضور در محضر شاه هخامنشی را با جزییات بیان می کند- هیچ فردی در برابر شاه سجده نمی کرده است بلکه تنها کمی سرخود را خم کرده و دست بر دهان می گرفت که علت آن نیز احترام به آتشی بود که مقابل شاه روشن است] ، اما مردخای سجده نمی کند و هامان که بر یهودی بودن مرخای آگاه می شود نه تنها قصد کشتن مرخای بلکه "قصد هلاک نمودن جمیع یهودیانی را می کند که در تمامی مملکت اخشورش بودند، از آن رو که قوم مرخای بودند"، ولی با فعل و انفعال هایی که در داستان استر به تفضیل حکایت شده[مثلا یکی از فعل و انفعالات کشف توطئه به قتل رسوندن شاه توسط مردخای کشف و توسط استر اعلام می شود]، پادشاه در یک بزم میگساری به استر قول می دهد که هر چه را که او بخواهد، ولو نصف مملکتش باشد بدو بدهد [اغراق و دروغ مسجل برای تمامی خوانندگان]، و استر از او اعدام هامان را می خواهد، و شاه این درخواست را می پذیرد، و اضافه بر آن به استر و عمویش مردخای اجازه میدهد که نامه هایی از جانب پادشاه به والیان و روسای 127 ولایت از هند تا حبشه [این ابعاد در مورد امپراتوری درست است] بنویسد که بموجب آنها به یهودیانی که در همه شهرها هستند اجازه داده میشود که "تمامی قوم ها و ولایت ها را که قصد اذیت ایشان می داشتند با اطفال و زنان ایشان هلاک سازند و بکشند و تلف نمایند و اموال ایشان را تاراج کنند" [این دروغ به قدری بزرگ است که جای بحث ندارد ولی در صورت تمایل قادر به ارایه دلایل خواهم بود] .... و مردخای پس از صدور این حکم از حضور پادشاه با لباس ملوکانه لاجوردی و سفید و تاج بزرگ زرین و ردای کتان نازک ارغوانی بیرون می رود و یهودیان در شهر شوشن شادی و وجد می کنند و داستان چنین به پایان میرسد که : " یهودیان جمیع مخالفان خود را در همه ولایت های اخشورش پادشاه به اجازه او به دم شمشیر زده کشتند و هلاک کردند و ایشان هرچه خواستند بعمل آوردند، و در دارالسلطنه شوشن به تنهایی پانصد نفر را به قتل رسانیدند [جالب است که هفت خانواده برتر و شاهزادگان و ... همه برای یهودیان می میرند. پس حتما پس از آن حکومت ایران به دست یهودیان می افتد و شاه ملعبه دست آنان می شود، حال چگونه دوباره قدرت منتقل می شود معلوم نیست. اگر واقعا چنین قتل عامی رخ داده بود آیا ممکن بود که اردشیر اول پسر خشیارشا نسبت به آن بی اعتنا باشد و اقدامی علیه یهودیان در دوران او ثبت نشود؟ آیا می شد که برای چنین حادثه عظیمی کتیبه ای نقر نکنند یا اینکه تواریخ هرودوت با همه دشمنی ها و تمایل برای ایرادگیری اشاره به آن نداشته باشد؟]، و در آ ن روز عدد آنانی را که در دارالسلطنه شوشن کشته شدند بحضور پادشاه عرضه داشتند، و پادشاه به استر ملکه گفت که یهودیان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر را هلاک کرده اند؛ پس در سایر ولایت های پادشاه چه کرده اند؟ حال مسئول تو چیست که به تو داده خواهد شد. و استر گفت به یهودیانی که در شوشن می باشند اجازت داده شود که فردا نیز مثل امروز عمل نمایند، و پادشاه فرمود که چنین بشود [فقط یک مورخ دیوانه ممکن است چنین افسانه ای را تاریخ بپندارد. کسی که ذره ای از تاریخ امپراتوری هخامنشی مطلع باشد فقط به این هجویات خواهد خندید. این اخشورش اگر خشیارشا باشد باید بدانید که زرتشتیان در موارد اضطرار حکم اعدام صادر می کردند و معمولا احکام برگشت پذیر صادر می شد. خشیارشا خود می گوید: من کسی را بی دلیل محکوم نمی کنم مگر آنکه دو نفر به جرم او شهادت دهد. به هر حال در این اینجا برای بحث در مورد شخصیت این شاه بزرگ خارج از حوصله خواهد بود اما برای بحث در این مورد شواهد کافی موجود است.]، و یهودیان بر روی هم هفتاد و هفت هزار نفر(!!!!!!!!!!) از مخالفان خویش را کشتند و آن روز را روز بزم و شادی دانستند (جشن پوریم)." (در پایان داستان نیز هامان اعدام می شود و مردخای رییس کاتبان دربار)
دوستان عزیز سلام.
شعر زیر شعر بسیار ارزشمندی است.که جان بر سر آن گذاشته اند.
خوشحال خواهم شد نظر شما را در مورد آن بدانم و خوشحال تر اگر بتوانید شاعر آنرا بشناسید و بگویید.
معلم پای تخته داد میزد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسیها، لواشک بین خود تقسیم می کردند وان یکی در گوشه ای دیگر «جوانان» را ورق می زد برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان، تساوی های جبری رانشان می داد خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین نوشت: یک با یک برابر است از میان جمع شاگردان یکی برخاست، همیشه یک نفر باید به پا خیزد ... به آرامی سخن سر داد: تساوی اشتباهی فاحش و محض است. نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و معلم مات بر جا ماند و او پرسید: اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود؟ سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد: آری برابر بود و او با پوزخندی گفت: اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود ؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می داشت بالا بود ؟ وان سیه چرده که می نالید، پایین بود ؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود، این تساوی زیر و رو می شد حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید؟ یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟ یک اگر با یک برابر بود پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟ یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟ یک اگر با یک برابر بود پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟ معلم ناله آسا گفت: بچه ها در جزوه های خویش بنویسید: یک با یک برابر نیست... |
بنام خداوند نزدیک و دور خداوند ماه و خداوند هور
ناقدان پیشین در باب انواع شعر و چگونگی هریک سخن ها گفته و دفترها پرداخته اند ، اما نتیجه سخن با همه بحثهای آنان در این منحصر است که شعر را به سه دسته تقسیم نمودند:
2. شعر غنائی : میزان و ملاک حقیقت در این نوع شعر عواطف و روح شاعر است. غرض و غایت شعر غنائی توصیف عواطف و نفسانیات فرد است و تمام عواطف نفسانی بشر از هر نوع که باشد موضوع آن.
3. شعر حماسی : شعر حماسه نوعی از از اشعار وصفی است که میتنی بر توصیف اعمال پهلوانی و مردانگی ، افتخارات و بزرگیهای قومی یا فردی باشد بنحوی که شامل مظاهر مختلف زندگی آنان گردد. انواع منظومه های حماسی :
3.1. منظومه های حماسی طبیعی و ملی : عبارت است از نتایج افکار و قرایح و علائق و عواطف یک ملت که در طی قرون و اعصار تنها برای بیان وجوه عظمت و نبوغ قوم به وجود آمده و پر از جنگها و پهلوانیها و جان فشانیها و فداکاریها و در عین حال مملوست از آثار تمدن و مظاهر روح و فکر مردم یک کشور در قرون معینی از ادوار حیاتی.
3.2. منظومه های حماسی مصنوع : سرو کار شاعر با داستانهای پهلوانی مدون و معینی نیست بلکه خود بابداع و ابتکار می پردازد و داستانی را از پیش خود بوجود می آورد.مثل : منظومه "هانریاد" ولتر نویسنده و شاعر فرانسوی.
ممکن است شاعر حماسه سرا موضوع خود را از تاریخ روزگار پیشین حیات یک قوم بردارد که دوران نبرد و مبارزه شدید با موانع طبیعی و دشمنان همسایه و مهاجمان بزرگ بوده و یا از لحاظ تاریخی برای آن قوم مهم بوده و یا حوادث و انقلاباتی بزرگ که آغاز حیات ملی بوده. از این طریق نیز دونوع حماسه بدست می آید:
1. حماسه های اساطیری و پهلوانی : متعلق به پیش از تاریخ و یا موضوع های مهم فلسفی و مذهبی است ،مانند: منظومه حماسی رامایانا و مهابهارت متعلق به هندوان و قسمت بزرگی از شاهنامه فردوسی عزیزمان.
2. منظومه های حماسی تاریخی : مانند گاهنامه اثر انیوس و اورشلیم آزاد اثر تاسو ، در زبان فارسی نیز از اینگونه منظومه های حماسی بسیار است مانند ظفرنامه حمدالله مستوفی و شهنشاه ملک الشعراء بهار.
و اینکه در کشور پاینده مان ایران کم نیستند شاعرانی که به سبک حماسی شعرها سروده اند که از معروفترین و عزیزترین آنها میتوان به فردوسی کبیر اشاره نمود و ایران سرشار از سرآمدها است بیایید کسانی را که برای این مرز و بوم زحمت کشیده اند تا ایران ، ایران شود را از یاد نبریم.قسمتی از شاهنامه فردوسی را با هم بخوانیم:
چنین گفت با رستم اسفندیار که اکنون سرآمد مرا روزگار
تو از من مپرهیز و خیز ایدر ای که ما را دگرگونه گشته ست رای
مگر بشنوی پند و اندرز من زبهر پسر مایه ارز من
بکوشی و آن را به جای آوری بزرگی بر او رهنمای اوری
تهمتن به گفتار او داد گوش پیاده بیامد برش با خروش
همی ریخت خون از دو دیده به شرم همی مویه کردش به آورتی نرم
....
منبع :
حماسه سرایی در ایران ، صفا ، ذبیح الله ، تهران ، 74 ، انتشارات فردوسی .